۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش هفتم)

نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون
ترجمه: عمار ملکی

تقدیم به عماد بهاور و ابراهیم یزدی

رسوا کردن دزدان رای مردم: از جعبه های خالی تا عکس تقلبی


"رای دادن معیار دموکراسی نیست، بلکه معیار دموکراسی چگونه شمردن رای هاست" ...تام استاپارد


اسلوبودان میلوسوویچ، رهبر جنگ افروز صربستان در دهه 90، استاد دستکاری در انتخابات یوگسلاوی سابق بود. اما هنگامیکه دیگر بازی به آخر رسیده بود، حتی او هم قدرت کنترل اوضاع را از دست داد.
میلوسوویچ و دست نشاندگانش از اینکه چگونه از شر اقدامات زیرکانه جنبش دانشجویی "اوتپور (مقاومت)" خلاص شوند، درمانده شده بودند چرا که آن جنبش، در برانگیختن مقاومت در برابر میلوسوویچ بمراتب موثرتر از دیگر مخالفانی عمل می کرد که تا پیش از آن وجود داشتند. وقتی که اعضای جنبش اوتپور مضروب یا دستگیر می شدند، ماموران را دست می انداختند. همانگونه که بعدتر یکی از رهبران اوتپور خاطر نشان کرد، رژیم خود را در مخمصه ای گرفتار می دید. «سرجا پوپوویچ» در مصاحبه ای که برای فیلم مستند "پایین کشیدن یک دیکتاتور" تهیه می شد گفت که من به ماموران میگفتم: "من اهل شوخی و مسخره بازی هستم و بعد شما من را میزنید و دستگیر میکنید؛ خب یقینا در این بازی شما همیشه بازنده خواهید بود."
پیش از انتخابات سپتامبر 2000 مقامات از محبوبیت و احتمال پیروزی جنبش اوتپور به خشم آمدند. پلیس به دفتر گروه در بلگراد حمله کرد و کامپیوترها و تمامی تدارکات تبلیغات انتخاباتی را مصادره کرد. فعالان اوتپور نیز برای انتقام گیری دست به اقدام جالبی زدند. آنها در پشت خطوط تلفن که میدانستند شنود میشود، درباره این موضوع صحبت می کردند که دوباره یک محموله بزرگی از پوسترهای تبلیغاتی و دیگر تدارکات انتخاباتی در یک روز و زمان مشخص به دستشان خواهد رسید. آنها خبرنگاران و عکاسان را بعنوان شاهد تحویل گرفتن محموله جدید دعوت کردند. در روز و زمان اعلام شده تعدادی افراد داوطلب جعبه های بظاهر سنگین را که قرار بود حاوی پوسترها و تراکتهای تبلیغاتی باشد از کامیون خالی کردند و آنها را به سمت دفتر اوتپور بردند. پلیس که در انتظار این محموله بود به شکلی پیروزمندانه به سمت جعبه ها هجوم آورد تا آنها را توقیف کند. وقتی که ماموران جعبه ها را بدست گرفتند متوجه شدند که کارتن ها اصلا سنگین نیستند بلکه برعکس بسیار هم سبک هستند. جعبه ها در اصل همگی خالی و پوچ بودند به همان میزان که اقدام پلیس پوچ بود!! به هر حال دستور، دستور بود و پلیس باید کارتن ها را طبق فرمان مصادره میکرد. در برابر نگاه تمسخرآمیز خبرنگاران و دیگر تماشاگران، پلیس تعداد زیادی جعبه خالی را توقیف و ضبط کرد!!!
* * *
این روزها میتوان با استفاده از نرم افزارهای ویرایش عکس، کارهای اعجاب انگیزی کرد. میتوان در چند ثانیه جمعیت حاضر در یک عکس را بطور دیجیتال چند برابر کرد. اما دستکاری عکس بمنظور زیاد نشان دادن طرفداران یک کاندید انتخابات و فریب دادن مردم وقتی که برملا شود، میتواند منجر به رسوایی بزرگی گردد. این اتفاق در انتخابات سال 2000 صربستان روی داد و یک تصویر دستکاری شده، در همه جا با زیرنویس بزرگ "دروغ بس" منتشر شد.
در بیشتر مناطق کشور همانطور که گفته شد، جنبش اوتپور پیشتاز بود و هر چه به زمان انتخابات 24 سپتامبرنزدیکتر می شد، حکومت بیشتر نگران می گردید چرا که تعداد طرفداران اسلوبودان میلوسوویچ در سخنرانیهای انتخاباتی بطور روزافزونی رو به کاهش بود. لذا برای زیاد نشان دادن جمعیت طرفداران، با پرداختن پول اضافی افرادی از جاهای دیگر با اتوبوس آورده شدند اما باز هم جمعیت چشمگیر نبود. از اینرو مقامات حکومت برای رفع این مشکل راهی یافتند که به گمانشان ایده زیرکانه ای بود: با یک کلیک میتوان جمعیت را چند برابر کرد به هر میزانی که نیاز باشد. طبق دستور مقامات، عکسهای دستکاری شده در تمامی رسانه های طرفدار میلوسوویچ پخش گردید که جمعیتی وسیع و وفادار به وی را نشان می داد!! در عکس صفحه اول روزنامه مشهور طرفدار دولت، تعداد جمعیت بقدری زیاد نشان داده شده بود که ادعای حضور جمعیت صد هزار نفری طرفداران میلوسوویچ قابل باور باشد.
اما این حیله نتیجه معکوسی ببار آورد چرا که مشخص شد در میان حاضران در عکس، تعداد زیادی چهره – از جمله مردی با موی سفید، زن جوانی با موی بلند تیره و مردی با موی جو گندمی که در جلوی جمعیت به دوربین زل زده بود – دو بار تکرار شده است. منتقدان میلوسوویچ عکس را به شکل یک کارت پستال تکثیر کردند و بر روی آن ذکر کردند که تعداد جمعیت واقعی در تجمع انتخاباتی، تنها 15 هزار نفر بوده است. همچنین برای تاکید بر ساختگی بودن عکس، دور چهره های تکراری خط کشیدند. وفاداران و مواجب بگیران رژیم، خود را به حماقت زده و میگفتند که لابد یک اشتباه فنی باعث این اشکال در عکس شده است!!
آن انتخابات با تقلب برگزار شد اما تنها بعد از گذشت دوازده روز و بدنبال اعتراضات مردمی، میلوسوویچ مجبور به کناره گیری از قدرت گردید.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش ششم)

نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون
ترجمه: عمار ملکی

تقدیم به عبدالرضا تاجیک و مسعود باستانی

شکست سانسور: اخبار خنده دار

سال 2005 در نپال، همه آزادیهای مدنی یک شبه از مردم سلب شد. پادشاه "گیانندرا"، پس از آنکه برادرزاده اش در حالت مستی اقدام به تیراندازی کرد و پادشاه وقت، ملکه و گروهی دیگر از اعضای سلطنتی را کشت، به سلطنت رسید. بدنبال آن پارلمان را منحل کرده و اعلام وضعیت فوق العاده نمود. سیاستمداران منتخب مردم دستگیر شدند و خطوط تلفن قطع گردید تا که از اطلاع رسانی و ارتباط با جهان خارج جلوگیری شود. نپال به یکی از کشورهای بسیار سخت گیر در امر سانسور در جهان تبدیل شد. با این وجود، علیرغم تمامی تهدیدات و دستگیریها، روزنامه نگاران کشور مرعوب نشدند.

بطور نمونه، خبرنگاران رادیوی "ساگارماتها" سعی میکردند که با عناوینی بجز "اخبار"، به هر نحو ممکن خبرها را به بیرون منتقل کنند. در زبان نپالی واژه رایج و رسمی برای اخبار، "ساماچار" است اما "حال-چال" اصطلاح غیر رسمی دیگریست که به معنی گفتگوی خودمانی ست. استفاده از این واژه ها، ایده ای را در ذهن "موهان بیستا" مدیر ایستگاه رادیویی ساگارماتها ایجاد کرد و همانطور که او بعدتر در یک مصاحبه گفت: "ما برنامه «پخش اخبار» را با نام «گفتگوی خودمانی» جایگزین کردیم."
مقامات خیلی زود به نیت آنها پی بردند و اظهار داشتند که "اینها اخبار نیست بلکه تنها یکسری حرفهای بی اهمیت است". سپس آنها را تهدید کردند که اگر به برنامه "گفتگوی خودمانی" پایان ندهند، رادیو را تعطیل خواهند کرد. در نتیجه خبرنگاران رادیو،ابتکار دیگری را برای اطلاع رسانی به مردم نپال بکار گرفتند. از آنجایی که برنامه های کمدی بعنوان بخش سرگرمی رادیو منظور می‎شد و پخش آنها مجاز بود، آنها از یک کمدین معروف درخواست کردند تا اخبار را به شکل آواز و با اجرای کمدی بخواند.
مقامات حکومت از ایستادگی و سرسختی خبرنگاران و برنامه سازان کلافه شدند و سرانجام تعداد زیادی ایستگاههای رادیویی معروف را تعطیل کردند. اما هنوز نپالی ها راههایی را برای آنکه اخبار را پخش کنند، پیدا میکردند. در شهر "بیراتناگار" در شرق کشور، جمعیت برای گوش دادن به اخباری که یک نفر با بلندگو میخواند جمع می شدند. وقتی یکی از افرادی که اخبار را می خواند دستگیر می شد، شخص دیگری جای او را می گرفت.
اراده مردم عادی نپال برای ایستادگی در راه حقیقت، منجر به عقب نشینی تاریخی حاکمان یاغی کشور شد. در سال 2006 علیرغم تهدیداتی که وجود داشت، صدها هزار نفر از مردم به خیابانهای کاتماندو – پایتخت نپال – سرازیر شدند. وقتی حکومت با چنین مقاومتی روبرو شد، پادشاه مستبد بالاخره مجبور به عقب نشینی شد و سرانجام انتخابات در سال 2008 برگزار گردید.
ایستگاه رادیویی نپال هنوز به نقدهای بی پرده خود ادامه میدهد حتی اگر که سیاستمداران آن را نپسندند.

شایعات داغ
وقتیکه در سال 2003 جنگ دارفور در غرب سودان آغاز شد، سیاستمداران جهان این نسل کشی وحشتناک را که توسط شبه نظامیان وابسته به دولت سودان انجام پذیرفت، جدی نگرفتند. حتی هنگامیکه هواپیماهای دولتی سودان روستاها را بمباران کردند و دهها هزار نفر از غیرنظامیان را به خاک وخون کشیدند، دولتهای جهان تنها از راه دور به نظاره نشستند. سرانجام، بخاطر توجهی که شهروندان جامعه مدنی در سراسر جهان در اعتراض به این مساله نشان دادند، کشتار مردم در سودان مورد توجه قرار گرفت. شورای امنیت سازمان ملل یک نیروی حافظ صلح بین المللی را برای این مساله مامور کرد و در سال 2005 جنایت دارفور به دادگاه جنایات بین المللی ارجاع داده شد. در سال 2008 هیئت پیگیری دادگاه، عمر البشیر رییس جمهور سودان را مجرم دانست و تحت تعقیب قانونی قرار داد. با این رای بنظر میرسید که جلوگیری از تکرار اینگونه جنایات تا حدی مورد توجه قرار گرفته باشد.
اما مردمی که این خبر برایشان بیشترین اهمیت را داشت، اجازه شنیدن این خبر را پیدا نکردند. روزنامه نگاران سودانی از نوشتن درباره این اعلام جرم منع شدند. در نوامبر 2008 روزنامه نگاران و نویسندگان اعتراض بی سابقه ای را در برابر محدودیت انتشار اخبار سامان دادند. روزنامه ها بطور موقت و عمدی از انتشار روزنامه در اعتراض به سرکوب آزادی بیان خودداری کردند. حکومت نیز بعنوان تنبیه روزنامه های معترض را تعطیل کرد. بدین ترتیب اقدامی مشترک با دو انگیزه متضاد انجام پذیرفت: از یک سو روزنامه نگاران در اعتراض به سانسور از چاپ روزنامه سرباز زدند و از طرف دیگر رژیم سودان روزنامه ها را بخاطر جسارت اعتراض به دولت توقیف کرد. وقتی که روزنامه ها دوباره انتشارشان را از سرگرفتند، آنها هنوز با خطر سانسور روبرو بودند. نویسندگان روزنامه "زنگ آزادی" در شهر خارطوم تصمیم گرفتند که درباره خبر اعلام جرم علیه عمر البشیر مقاله ای بنویسند. آنها میدانستند که در شرایط عادی این چنین مطلبی نمیتواند از تیغ سانسور عبور کند. در نتیجه آنها برای غلبه بر این مساله راهکاری را تدبیر کردند. وقتی که مامور سانسور آمد، کارمندان روزنامه نزدیک میزی که وی در پشت آن صفحات روزنامه را بررسی میکرد جمع شدند و درباره موضوعات سیاسی و شایعات داغ شروع به صحبت کردند با این انگیزه که حواس مامور سانسور را از کارش منحرف کنند و او نتواند با دقت مطالب روزنامه را بخواند.
ابتکار آنها موثر افتاد و حواس مامور سانسور پرت شد و مقاله مساله دار با محتوای کامل - شامل بخشهای ممنوعه - منتشر شد. یکی از نویسندگان روزنامه گفت: "با این روش، تیغ سانسور آنها به سمت خودشان برگشت."

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش پنجم)

نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون
ترجمه: عمار ملکی

تقدیم به حسن اسدی، علی جمالی، علی ملیحی

شیطنتهای هدفمند: پیامهای پنهان
بی‎رحمی حکومت کودتای نظامی برمه بدلیل کشتار صدها نفر از دموکراسی خواهانی که در تظاهرات مسالمت آمیز سال 1988 شرکت کرده بودند، تیتر اول بسیاری از روزنامه های جهان شد. در سال 1990 هنگامیکه حزب مخالف دولت به رهبری آنگ سان سوکی به شکلی قاطع برنده انتخابات شد، نظامیان نتایج انتخابات را نادیده گرفتند و معترضان را به زندان انداخته، شکنجه کرده و حتی بسیاری از آنها را کشتند. در پی آن، آنگ سان سوکی تحت بازداشت خانگی قرار گرفت. برافراشتن عکس او چه در اماکن عمومی و چه خصوصی منجر به بازداشت میشد. در این شرایط آنچه بیش از هر چیز حکومت را به وحشت انداخت، طراحی اسکناسی بود که دولت در همان زمان بتازگی منتشر کرده بود. از بداقبالی رژیم، طراح اسکناس جدید یکی از طرفداران آنگ سان سوکی بود. او از این فرصت استفاده کرده و یک شیطنت ( یا بدفرمانی) هوشمندانه در کارش انجام داده بود. آن اسکناس قرار بود دارای تصویری از ژنرال آنگ سان – پدر درگذشته آنگ سان سوکی – باشد، چرا که او بنیانگذار ارتش برمه بود و بخاطر نقش موثرش در حفظ نمودن استقلال کشورش در برابر سلطه استعمار انگلیس، بسیار مورد احترام بود.
آن طراح، تصویری از ژنرال جوان را در زمینه اسکناس حک کرد. در هنگام کشیدن تصویر، او با زیرکی، حالت فک و صورت ژنرال را تلطیف کرد. همچنین چشمها، دماغ و دهان او را نیز کمی ظریف تر کشید. همین تغییرات کوچک و نامحسوس، آشوبی بزرگ برپا کرد: صورت پدر بطور ظریفی به صورت دختر تغییر شکل داده شده بود.
ماموران سانسور، طرح را تایید کردند بدون آنکه متوجه شده باشند که تصویر زمینه، صورت دختر را بیش از چهره پدر تداعی میکند. درنتیجه علیرغم وجود آن تصویر جنجال برانگیز، اسکناس منتشر شد و به طور گسترده ای توزیع و در دست مردم به گردش افتاد. در هفته ها و ماههای پس از آن، در قهوه خانه ها و عبادتگاههای سراسر کشور مردم در گوش هم درباره تصویر پنهان آنگ سان سوکی بر روی اسکناس صحبت میکردند.
عمل شیطنت آمیز آن طراح تنها محدود به تصویر زمینه نبود. طرح گلدار نقش بسته بر روی اسکناس شامل چهار حلقه هشت برگی تو در تو بود که نمایانگر تاریخ آغاز جنبش دموکراسی خواهی برمه - معروف به "چهار هشت" - بود: 8/8/88. بعضی از افراد معتقد بودند که در طرح آن اسکناس، یازده پیام پنهانی جا داده شده بود. به هر حال همه درباره ی این موضوع توافق داشتند که تصویر نقش بسته در زمینه اسکناس، چهره آنگ سان سوکی را نشان میدهد ،کسی که ترجمه ی نامش به معنای "مجموعه ای تابان از پیروزیهای کوچک" است. مردم اسکناسها را با افتخار و از سر اعتراض بالا میگرفتند.
نظامیان حاکم اما احساس خوبی نداشتند. اسکناسها معاند با نظام تشخیص داده شدند و مبادله و نگهداری آنها غیرقانونی گردید. آنها که اسکناسها را نزد خود نگه داشتند هنوز آن را گرامی میدارند. آن اسکناسها بعنوان "سند مردمسالاری" معروف گردید.




سگها و دیکتاتورها
در سپتامبر سال 2007 دهها هزار نفر از مردم برمه در اعتراض به سرکشی رژیم کودتایی- نظامی حاکم بر کشور به خیابانها ریختند. بهانه شروع اعتراضات، افزایش ناگهانی قیمت سوخت بود اما دامنه آن سریعا به مطالبه ی آزادی و حقوق مدنی گسترش یافت. نظامیان حاکم به ضرب و شتم، دستگیری و کشتن معترضان دست زدند. بر اساس گزارش سازمان ملل، دستکم سی و یک نفر کشته شدند. پس از آن، حضور در خیابانها بسیار مخاطره آمیز بود چرا که نظامیان در همه جا مشغول گشت زنی بودند. اما بعضی از مردم برمه، راهی مبتکرانه برای شکستن آن فضای پلیسی یافتند. آنها در شهر رانگون - پایتخت کشور - و چند شهر دیگر، تعداد زیادی از سگهای ولگرد را به لشگر معترضین تبدیل کردند.
سگ در فرهنگ برمه بعنوان موجودی پست و فرومایه تلقی میشود. در باور کسانیکه به تناسخ معتقدند، زاده شدن دوباره در کالبد یک سگ نشان دهنده ی آن است که فرد در زندگی پیشین خود انسان بدی بوده است. در برمه حتی واژه "سگ" بعنوان یک توهین و دشنام بکار گرفته میشود. معترضان برای خوار کردن رهبر نظامیان حاکم – تان شو – و دیگر سران حکومت، عکس آنها را بر گردن سگهای ولگرد انداختند و آنها را در خیابانها رها کردند. در سراسر شهر رانگون، نیروهای نظامی در تعقیب "سگهای معترض" بودند و مردم شادمانه تلاش بیهوده آنها در مهار آبروی بر باد رفته سران رژیم را مشاهده میکردند.
روزنامه "ایراوادی" که در کشور همسایه – تایلند – منتشر میشد، به نقل از یک شهروند برمه ای نوشت: "سگها جانانه در برابر دستگیر شدن مقاومت کردند!!".

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش چهارم)

نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون
ترجمه: عمار ملکی

تقدیم به یاران دبستانی: بهاره هدایت، مجید توکلی، میلاد اسدی

شیطنت های هدفمند: ابراز وفاداری با سس کچاپ!
پلیس در تمامی رژیم های تک حزبی وظیفه ای کمابیش مشابه دارد: هنگامیکه مردم از حکومت انتقاد میکنند، پلیس به آنها حمله برده و یا دستگیرشان میکند. در چنین سیستمی برای پلیس قابل تشخیص است که چه کسانی معترض و نافرمان هستند و باید دستگیر شوند. اما کار هنگامی سخت میشود که بعضی شهروندان تظاهر کنند که وفادار به حکومت هستند ]اما در اصل "بدفرمانی" کنند[.
به طور مثال در دهه 80 در لهستان، با وجود ممنوع شدن فعالیت "جنبش مردمی اتحاد"، باز هم تظاهرات زیادی بر ضد رژیم کمونیستی صورت میگرفت. اما در همان زمان، یک "شبه جنبش نارنجی" شکل گرفته بود که بظاهر در حمایت از رژیم کمونیستی تظاهرات میکردند و خواستار فعالیت تمام وقت پلیس مخفی بودند و ماشینهای پلیس را گلباران میکردند!! همه میدانستند که اینچنین حمایت خودجوش و مردمی غیر قابل باور است و اینگونه ابراز احساسات در طرفداری از رژیم کمونیستی، فقط بمنظور تمسخر آنها انجام میگیرد. اما به هر حال برای حکومت شرم آور بود که آشکارا به این مساله اعتراف کند و با آنها برخورد کند.
جنبش نارنجی، برای تظاهراتی بمناسبت هفدهمین سالگرد انقلاب روسیه در سال 1987، فراخوانی تهییج کننده با عنوان "دیگر زمان آن رسیده تا توده های مردم به انفعال خاتمه دهند!" را پخش کرد. از تمامی تظاهرکنندگان خواسته شد تا در حمایت از کمونیسم، از نشان های سرخ مثل کفش قرمز، شال قرمز و یا حتی رژ قرمز استفاده کنند. آنها که هیچ چیز سرخی برای پوشیدن نداشتند، در مقابل گیشه پیتزا فروشیها صف کشیدند تا که تکه چوبی را آغشته به سس کچاپ کنند و به مسخره بالای سرشان بگیرند. پلیس گیشه پیتزا فروشیها را بست و مشتریانی که فقط درخواست سس کچاپ میکردند را دستگیر کرد.

از سوی دیگر جنبش نارنجی، با طعنه زدن درباره نیازهای اولیه مردم، رژیم را مورد تمسخر قرار میداد. آنها در سال 1988 در یک برنامه با عنوان "چه کسی نیاز به دستمال توالت دارد؟"، برگه های جدا شده از دستمال توالت را (که مانند بسیاری از اجناس دیگر در مغازه های لهستان کمیاب بود) بطور مجانی بین رهگذران توزیع کردند تا که کمبود آنرا به رخ مقامات بکشند. پلیس عده ای از آنها را دستگیر کرد.
نهایتا در همان سال حکومت موافقت کرد تا که با جنبش اتحاد وارد مذاکره شود. آن مذاکرات سرانجام منجر به برگزاری انتخاباتی رقابتی گردید، چیزی که تا پیش از آن محال بنظر میرسید. جنبش اتحاد در انتخابات ژوئن 1989 با اختلافی زیاد به پیروزی رسید، بطوریکه کمونیستها مجبور به کناره گیری از قدرت شدند. در ماه آگوست، لهستان اولین نخست وزیر محبوب انتخابی خود را در بلوک شرق به کرسی نشاند. سه ماه بعد، بعنوان یکی از نتایج شکست کمونیسم در لهستان، دیوار برلین فرو ریخت. سس کچاپ های غیرقانونی و دستمال توالتهای مجانی هر یک نقشی را در این پیروزیها ایفا کردند.


در کدام صف می ایستی؟
در آکسفورد و دیگر شهرهای دانشگاهی انگلیس، در سال 1984، نقاشی های عجیبی بر دیوار بالای تعدادی از خودپردازهای بانک «بارک لیز» کشیده شد. بالای یکی از خودپردازها با اسپری نوشته شده بود "سیاه پوستان" و در بالای دیگری نوشته بود "فقط سفیدپوستان". این دیوارنویسی ها البته هیچ محدودیتی در استفاده از خودپردازها ایجاد نمیکرد و هرکس- چه سفید پوست و چه سیاه پوست- میتوانست از هر خودپردازی که میخواست، پول دریافت کند. اما به هر حال آن دیوارنوشته ها کمی مردم را درگیر میکرد و این همان هدفی بود که نوشته ها بدنبال آن بود. بانک «بارک لیز» بخاطر ارتباطش با نظام آپارتاید در آفریقای جنوبی مشهور بود و از اینرو دیوارنوشته ها، به بسیاری از مشتریانی که در صف خودپردازها بودند حس ناخوشایندی میداد زیرا بیاد آنها می آورد که تابلوهای "فقط مخصوص سفیدپوستان"، در همان زمان در جای دیگری از جهان، بخشی از زندگی واقعی و تبعیض روزمره مردمان می باشد.


این حرکت باعث شد تا تعداد کمتری از دانش آموختگان، متقاضی کار در بانک «بارک لیز» شوند چرا که نمی خواستند لکه ننگ همکاری با بانکی که پشتیبان تبعیض نژادی بود را در کارنامه خود داشته باشند. این بانک زمانی سهم بالا و پرمنفعت حسابهای بانکی دانشجویان انگلیس را در اختیار داشت اما آن سهم از بازار، بسرعت از 27 درصد به 15 درصد سقوط کرد. در سال 1986، بانکی با آن عظمت، اقرار کرد که بخاطر آن دیوارنوشته ها و همدلی مردم با آنها، زیان بسیاری دیده است. نهایتا بانک «بارک لیز» به همراهی با قانون منع سرمایه گذاری در آفریقای جنوبی پیوست که یکی از اقدامات تنبیهی موثر در تحریم اقتصادی رژیم آپارتاید بود.
سرانجام نلسون ماندلا، رهبر زندانی جنبش ضد آپارتاید که به حبس ابد محکوم بود، در سال 1990 بعد از 27 سال از زندان آزاد شد و انتخابات دموکراتیک در سال 1994 برگزار گردید. دیوارنوشته های بالای بانک «بارک لیز» پاک شدند و این بانک دوباره در سال 2005 برای سرمایه گذاری به آفریقای جنوبی بازگشت.

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش سوم)

نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون
ترجمه: عمار ملکی

تقدیم به عبدالله مومنی

قدرت بیشمار بودن: کافیست طناب را رها کنی...
در کشورهای اقتدارگرا، همیشه شیوه ای شناخته شده از سانسور وجود دارد. نویسنده ای چیزی را منتشر میکند که دولت آنرا نمیپسندد و در نتیجه نویسندگان و ناشران همواره با تهدید، جریمه و حتی زندان مواجه هستند. در این شرایط بعضی از ناشران کار را تعطیل میکنند، بعضی از نویسندگان و ناشران باقی مانده سرخورده میشوند و در نتیجه رژیم از این وضعیت، هر چند ناپایدار، راضی خواهد بود. برای مقابله با چنین شرایطی، ترکها شیوه ای ابتکار کردند: «همه با هم بی اعتنا به قوانین کیفری».
قاعده این روش اعتراضی ساده و بر این اصل استوار است که اگرچه پیگرد قانونی یک یا دو نفر برای حکومت راحت است، اما پیگرد صدها و هزاران نفر از مردم برای یک جرم مشابه، در نهایت دردسر بزرگتری برای حکومت خواهد بود تا برای محاکمه شوندگان.
در سال 1995، یاشار کمال، نویسنده سرشناس ترک بخاطر مقاله ای که در روزنامه آلمانی اشپیگل درباره رفتار وحشیانه با کردهای ترکیه منتشر کرده بود، به نقض قوانین ضد تروریستی متهم شد. تا اینجای داستان ظاهرا کمال به دردسر افتاده بود. اما تعداد زیادی از نویسندگان به پشتیبانی از او متحد شدند. او خود در آنزمان بطور علنی ابراز داشت که " تاریخ قضاوت خواهد کرد که آنها که مرا تحت پیگرد قرار دادند، خود باید محاکمه شوند". او درست پیش بینی کرده بود. نویسندگان همگی یک کتاب مشترک حاوی ده مقاله ممنوعه را به چاپ رساندند که یکی از آنها هم مقاله یاشار کمال بود. بدنبال آن بیش از هزار نفر بعنوان متهمان این اقدام، یعنی انتشار جمعی معرفی شدند و دادگاهی برای محاکمه 185 نفر از روشنفکران برجسته آغاز بکار کرد. اما این محاکمات، طاقت فرسا و بلحاظ سیاسی شرم آور بود و از این رو بعد از دو سال که مقامات خود را مضحکه عام و خاص کردند، محاکمه ها متوقف شد.
معترضانی که خواستار محاکمه خود بودند از اینکه پیگردهای قضایی متوقف شده بود، خیلی راضی بنظر نمیرسیدند. در اصل متهمان میخواستند که عمدا مورد تعقیب قضایی دادستان قرار بگیرند و یا بقول یکی از معترضان، "این بار خرگوشها به تعقیب سگ شکاری میرفتند".
سانار یورداتاپان، شاعر و نویسنده ای که از ترتیب دهندگان کمپین اعتراضی بود، این تاکتیک را به مسابقه طناب کشی بچه ها تشبیه میکرد: "تعدادی از بچه ها یک سر طناب و عده ای دیگر سر دیگر طناب را میگیرند و در یک زمان هر دو طرف شروع به کشیدن آن میکنند تا معلوم شود که کدام گروه زور بیشتری دارد. حال اگر یکی از گروهها یک سر طناب را رها کند چه میشود؟ گروه دیگر همگی بر روی زمین می افتند و خیط میشوند".
از سال 2001 به بعد سالنامه ای با عنوان "آزادی اندیشه" در ترکیه منتشر گردید که توانسته بود افرادی با دیدگاههای متفاوت از چپ و راست تا اسلام گرا و سکولار را در خود جمع کند. این جمع از دگراندیشان، هر ساله کیک تولدی را میبریدند و تکه های آنرا برای قضات و مسئولان قضایی میفرستادند و همچنین یک نسخه از این سالنامه "نیشدار" را به دادستان اهدا میکردند. از نظر حکومت، بازی "دویدن خرگوش بدنبال سگ شکاری" یا بعبارتی تحریک کردن دادستان برای تحت پیگرد قرار دادن خاطیان، بسیار آزاردهنده بود، مخصوصا وقتی که کم کم این حرکت فراگیر شد. دهها هزار نفر از مردم در سالهای اخیر به ناشران نوشته های ممنوعه تبدیل شدند.


رخت شویی در انظار عمومی
شاید در تصور نگنجد که عمل رخت شویی در انظار عمومی بتواند پایه های قدرت شخصی را سست کند که به سرسختی، فساد و بیرحمی معروف بوده است. اما مراسم "رخت شویی جمعی" یکی از عوامل اصلی در سقوط رییس جمهور منفور پرو، آلبرتو فوجیموری شد و به بیش از یک دهه سلطه او پایان داد.
در ماه می سال 2000 هزاران نفر از مردم پرو، ظهر هر جمعه بمدت سه ساعت در میدان شهرداری شهر لیما - پایتخت پرو – گردهم جمع میشدند. بهانه جمع شدن آنها، شستن پرچمهای سرخ و سفید رنگ کشورشان بود. جمعیت میخواست بدین ترتیب نشان دهد که پرو و پرچمش بطور غیرقابل تحملی چرک و آلوده شده است!! مقامات حکومت در واکنش به این اقدام شروع به تهدید و ترساندن مردم کردند. ولادمیر لنین مونتسینوس - رییس سرویس امنیتی – درباره این "سرطان" هشدار داد و کسانی را که به شستن پرچم دست میزدند را تروریست خطاب کرد. اما باز هم اعتراض "پرچم شویی" ادامه پیدا کرد. یکی از معترضان میگفت "من فقط میخواهم که کشوری پاکیزه داشته باشم". این کنش اعتراضی در سراسر کشور گسترش یافت و صدها و هزاران نفر در آن شرکت میکردند. نهایتا این کنش به هدف خود رسید. پنج ماه پس از آغاز آن، فوجیموری کناره گیری کرد (او درهنگام سفری به ژاپن با فکس استعفای خود را اعلام کرد). روزنامه پرویی "جمهوری" در ويژه نامه خود نوشت که "آیین پرچم شویی در تاریخ پرو هرگز از یادها نخواهد رفت".
در سال 2009 فوجیموری ( که دو سال قبلش، از شیلی برای محاکمه به پرو باز پس فرستاده شده بود) به جرم قتلهایی که در دوران زمامداری او انجام گرفته بود به زندان انداخته شد. حالا دیگر پرچم پرو پاکیزه است.

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش دوم)

نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون1
ترجمه: عمار ملکی

تقدیم به احمد زیدآبادی

چگونه میتوان امید را زنده نگه داشت و چگونه شجاعت، استمرار و ابتکار در مبارزه مدنی، با اقداماتی هر چند کوچک، به دستاوردهایی بزرگ می انجامد؟ این داستانها نشان میدهند که تغییر در وضع نابسامان موجود، ضرورتا نیازمند اقداماتی بزرگ و پیچیده نیست که توسط قهرمانان انجام میشود، بلکه تغییر نتیجه تصمیم و کنشهای مدنی افرادیست که اراده میکنند تا شهر و کشورشان را جایی برای یک زندگی شرافتمندانه سازند

جمله ای لرزه افکن
دولت برآمده از کودتای نظامی که از سال 1973 بر اروگوئه حکمرانی میکرد، بشدت سرکوبگر بود. صدها هزار نفر از کشور فرار کردند، مخالفان سیاسی زندانی شدند و شکنجه بخشی از زندگی روزمره شان بود. گاهی حتی کنسرتهای موسیقی کلاسیک نیز بعنوان تهدید برای براندازی بحساب می آمد! یکی از اجراهای کنسرت "پیانوی راول با دست چپ" لغو شد چرا که عنوان آن، خطر گرایش به تفکرات چپ گرایانه را داشت! اما در همین حال، در تمامی دوازده سال حکومت نظامیان، شکلی ظریف و تاثیرگذار از اعتراض در مسابقات فوتبال جریان داشت. هر زمان که پیش از شروع بازیهای مهم، گروه موسیقی سرود ملی را اجرا میکرد، هزاران اروگوئه ای حاضر در استادیوم از خواندن آن سر باز میزدند و تنها آنرا زمزمه میکردند. این کوتاهی خیره سرانه در نخواندن سرود با صدای بلند، در آن شرایط یک سرکشی آشکار بود. اما بدتر از همه برای حکومت زمانی بود که سرود به این جمله میرسید:"ای ستمکاران بلرزید"؛ چرا که تمامی جمعیت در استادیوم همصدا آنرا فریاد میزدند و پرچمهایشان را تکان میدادند. بعد از این که جمعیت برای خواندن آن تکه کوتاه به خروش می آمد، همگی تا انتهای سرود را دوباره فقط زیر لب زمزمه میکردند.
مقامات نه میتوانستند تمامی افراد حاضر در استادیوم را دستگیر کنند و نه میتوانستند مسابقات را تعطیل کنند و نه اینکه خواندن سرود ملی را لغو کنند. دولت نظامی در این وسوسه بود که قسمت "ای ستمکاران بلرزید" را از اجرای عمومی حذف کند اما آن اقدام میتوانست بسیار شرم آور باشد؛ آیا حذف کلماتی از سرود محبوب و قدیمی توسط نظامیان به معنای این نیست که آنها خود را مصداق "ستمکاران" میدانند؟ از اینرو حاکمان نظامی مجبور شدند که این رفتار اعتراضی را تا سقوط حکومتشان در سال 1985 تحمل کنند. سرانجام دموکراسی پیروز شد.
امروز سرود ملی در مسابقات فوتبال اروگوئه به شکل کامل و بدون ترس خوانده میشود. رهبران دولت کودتای نظامی بخاطر جنایات مرتکب شده در دوران زمامداریشان در زندان هستند. بنیاد ستمکاران لرزید و فروافتاد.



از کشت شلغم تا انقلاب!!
"بایکوت"، یکی از شیوه های فراگیر کنشهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. همه این واژه را خوب میشناسند اما کمتر کسی میداند که از کجا آمده است. روزی روزگاری شخصی بنام کاپیتان "چارلز کانینگهام بایکوت"، یکی از منفورترین کارگزاران زمیندار شاهزاده انگلیس در شهر کانتی مایو در غرب ایرلند بود. در اعتراض به اجاره بهای ناعادلانه زمینها و اخراجهای بی دلیل، در روز 3 سپتامبر سال 1880 همه خدمتکاران و کارگران آقای بایکوت به شکلی ناگهانی و هماهنگ دست از کار کشیدند. پس از آن بایکوت و خانواده اش مجبور شدند تا خودشان گاوها را بدوشند، اسبهایشان را نعل کنند و زمینهایشان را شخم بزنند. مغازه داران هم از سرویس دادن به آقای بایکوت و خانواده اش خودداری میکردند. کارمندان اداره پست هم از رساندن نامه های او سر باز زدند. او کاملا منزوی شده بود و قدرت تلافی کردن هم نداشت. در لندن یکی از سرمقاله های روزنامه تایمز اینگونه نارضایتی خود را از این وضعیت ابراز داشت: " ]این وضعیت[ ترسناکترین تصویر از یک خودسری (آنارشی) پیروزمندانه است که تاکنون یک جامعه بظاهر متمدن و قانونمند به خود دیده است."
یکی از سازمان دهنگان این اعتراض، جیمز رِدپاث، به این نکته پی برد که هیچ واژه خاصی که این شیوه موثر از طردشدگی را توصیف کند وجود ندارد. برای تقویت کردن تاثیر سیاسی اینگونه اعتراضات او تصمیم گرفت تا نامی مناسب برای آن انتخاب کند. او در کتاب خاطراتش - صحبتهایی درباره ایرلند – بیاد می آورد که وقتی با "پدر جان اومالی" - کشیشی که با معترضان همدل بود - مشورت میکند، پدر مقدس قدری تامل میکند و سپس میگوید: "چطور است که این عمل را بایکوت کردن بنامیم؟"
در کتاب " کاپیتان بایکوت و ایرلندیها"، جویس مارلو شرح میدهد که چگونه نهایتا از طرف انگلیس، یگانی متشکل از هزار سرباز به کمک آقای بایکوت فرستاده میشود. بهمراه آنها مقدار زیادی آذوقه هم ارسال شد. اما بعد از چند هفته کاشتن سبزیجات در زیر باران، سربازان هم نهایتا کاپیتان بایکوت را تنها گذاشتند و رفتند. سرانجام بایکوت به انگلیس فرار کرد و هرگز دیگر برنگشت. در همان ایام ایرلند استقلال خود را بدست آورد.
بدین ترتیب نام یک کارگزار گمنام در غرب ایرلند وارد واژه نامه های جهان گردید. بایکوت سیب و شراب شیلی در اعتراض به سرکوب حکومت کودتای نظامی دهه 70 در آن کشور، ضرر و زیان زیادی به رژیم ژنرال آگوستو پینوشه وارد کرد. اعتراض لهستانیها در برابر تحمیل حکومت نظامی کمونیستها در سال 1981 به شکل بایکوت اخبار تلویزیون ابراز شد. روسها و فرانسویها نیز هر یک لغتی را مشابه بایکوت در زبانشان وضع کردند. و تمامی اینها برخواسته از مشکلات و اعتراضات عده ای کشتکار شلغم در سال 1880 در ناحیه ای در ایرلند بود.

o(1) Steve Crawshaw & John Jackson (2010). Small acts of Resistance, how courage, tenacity and ingenuity can change the world?, Sterling Publishing, London.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش نخست)

چگونه شجاعت، استمرار و ابتکار جهان را تغییر میدهد؟

دیباچه
همواره بر این باور بوده ام که همگی ما انسانها وقتی در جامعه ای زندگی میکنیم و از بسامان بودن آن بهره می بریم و از نابسامانیهایش صدمه میبینیم، برای کم کردن نابسامانیها و افزودن بر سامان جامعه مسئولییم. از اینرو هر یک از ما باید یک فرد مدنی باشد و در نتیجه در کوچکترین انتخابهایش مسئولانه رفتار کند تا که جامعه اش را جایی بهتر برای زیستن خودش، عزیزانش و اطرافیانش سازد. بسیار دیده ام که وقتی درباره جامعه و مسائل مرتبط با آن و وظیفه هر فرد در قبال آن سخن گفته میشود، بسیاری افراد میگویند که ما "سیاسی" نیستیم و در نتیجه این مسائل به ما مربوط نمیشود. متاسفانه درهم تنیده بودن هر امری با سیاست در ایران و از سوی دیگر عدم تعریف دقیق امر سیاسی باعث شده است که برچسب "سیاسی بودن"، بهانه ای برای شانه خالی کردن از کنشهای مسئولانه در زندگی روزمره گردد.
من در اینجا میخواهم با تعریف دو گونه کنش، آنها را از یکدیگر تفکیک کنم: کنش سیاسی و کنش مدنی. کنش و فعالیت سیاسی متعلق به گروه خاصی از افراد است که بدنبال بدست گرفتن قدرت در ساختار سیاسی یک کشور هستند. این کنش در ذات خود هیچ اشکالی ندارد و یقینا در هر جامعه ای نیاز است تا افراد خاصی که شایستگی و دانش لازم را دارند با استفاده از مکانیزمهای مشروع (تشکیل حزب، فعالیت سیاسی، مبارزه سیاسی یا انتخابات) برای در دست گرفتن اداره کشور تلاش کنند. پس کنش سیاسی را افراد خاصی مانند فعالان سیاسی و یا دانش آموختگان علوم سیاسی انجام میدهند.
اما کنش مدنی عملی است که هر شخص در اجتماع باید آنرا انجام دهد چرا که بر جامعه و زندگی روزمره افراد تاثیر میگذارد. این کنش بهیچ عنوان تنها وظیفه گروه و یا دسته خاصی – مانند کنش گران سیاسی – نیست بلکه هر شهروندی مسئول انجام آن است. احترام به حقوق دیگران، تمیز نگه داشتن محیط زیست، حساسیت و اعتراض به یک اقدام یا سیاست نادرست همگی جزو کنشهای مدنی بحساب می آیند. از همین روست که اعتراض به نقض حقوق شهروندی توسط یک حکومت، یک کنش سیاسی نیست بلکه یک کنش مدنی محسوب میشود چرا که شهروندان معترض، بدنبال کسب قدرت سیاسی نیستند، بلکه قصدشان کسب حقوق مدنی و شهروندی هم نوعشان – و یا بعبارتی خودشان – است. کسی که در اینگونه کنش اعتراضی-مدنی به بهانه "آدم سیاسی نبودن" شرکت نمیکند، در اصل از زیر مسئولیت مدنی خود شانه خالی میکند و در نهایت خودش متضرر میشود چرا که دیر یا زود نوبت به نقض حقوق شهروندی خودش میرسد. اگرچه در اینگونه موارد عمل کنشگران سیاسی و کنشگران مدنی همانندی و همپوشانی پیدا میکند، اما وجود کنشگران سیاسی نمیتواند مسئولیت شهروندان را در انجام کنش مدنی کمرنگ کند چرا که هدف و وظیفه این کنشگران متفاوت است.
بعد از این مقدمه، میخواهم بعنوان یک کنشگر مدنی که خواستار رعایت حقوق بشر و کسب حقوق شهروندی و مدنی در ایران هستم، مطالعه تجارب کنشگران مدنی در دیگر کشورها را با هموطنانم به اشتراک بگذارم. بدین منظور قصد دارم که در حد توان و دانشم با ترجمه داستانهایی واقعی از کنشهای مدنی در سراسر جهان، نشان دهم که چگونه میتوان امید را زنده نگه داشت و چگونه شجاعت، استمرار و ابتکار در مبارزه مدنی، با اقداماتی هر چند کوچک، به دستاوردهایی بزرگ می انجامد. این داستانها نشان میدهند که تغییر در وضع نابسامان موجود، ضرورتا نیازمند اقداماتی بزرگ و پیچیده نیست که توسط قهرمانان انجام میشود، بلکه تغییر نتیجه اراده و کنشهای مدنی افرادیست که اراده میکنند تا شهر و کشورشان را جایی برای یک زندگی شرافتمندانه سازند.

عمار ملکی، آبان 1389



پیشگفتار نویسندگان کتاب (1)
هر یک از ما تصاویری را بر صفحه تلویزیون بیاد می آوریم که نمایشگر پایان یک وضعیت اسفبار سیاسی در کشورهای دور و نزدیک بوده است: سقوط یک دیکتاتور، رقص و پایکوبی مردم در خیابانها، به زیر کشیدن مجسمه های دیکتاتور و برافراشتن پرچمی جدید و در این میان دوربینها لحظات این فراز و فرود را مخابره میکنند.
مشاهده این چنین لحظاتی اغلب مانند دیدن دقایق آخر یک فیلم میباشد. اما چه اقداماتی منجر به این لحظات خاطره انگیز شده است؟ چگونه این مردم در طول سالهای سخت و طاقت فرسا دوام آورده اند؟ چه چیز روحیه مبارزه و ایستادگی را در آنها زنده نگه داشته است؟
داستانهای پیش رو روایتی تحسین‎برانگیز از پشت صحنه این پیروزی هاست. داستانهای این مجموعه – که بعضی مشهور و بسیاری شان ناشناخته و نانوشته مانده اند – از چهارگوشه جهان گردآوری شده و روایت کننده کنشهای نوآورانه و الهام بخش مردمانی است که رژیمهای خشن و سرکوبگر را به چالش میکشند و در برابر تجاوز قدرت حاکمه ایستادگی میکنند.
ما راوی اقدامات کسانی هستیم که سکوت نکردند و با تلاش خویش نشان دادند که میتوان دیکتاتورها را به زیر کشید و قوانین ناعادلانه را تغییر داد و با عمل خود حس انسانیت را در دیگران زنده نگه داشت. هر یک از این داستانها نشان میدهد که زندگی شرافتمندانه و آزادانه، آرزویی عالمگیر است.
صفت "کوچک" برای این کنشها، واژه درخوری نیست چرا که خیلی از آنها به هیچ عنوان کوچک نیست و سرشار از شجاعتی شگفت آور است. مردم در این داستانها نشان میدهند که چگونه با وجود اینکه میدانند هزینه اعتراضشان میتواند ضرب و شتم، زندان و حتی مرگ باشد، اما در راه بدست آوردن حقوقشان ایستادگی میکنند. آنها مدعی هستند که هر کس دیگری نیز جای آنها بود همین اقدامات را میکرد. برای ما آنها نماد نیرومندی هستند که نشان دادند با حفظ روحیه مبارزه بر آنچه شکست ناپذیر و تغییرنیافتنی مینماید، میتوان پیروز شد.
انسانهای این داستانها نشان میدهند که آنچه "ناممکن" بنظر میرسد، میتواند "ممکن" باشد. بعضی از آنها به تغییری که برای آن مبارزه کردند، دست یافتند و برای بعضی دیگر تغییرات بزرگتری هنوز در راه است.

استیو کراشاو
جان جکسون
نیویورک، مارچ 2010

o(1) Steve Crawshaw & John Jackson (2010). Small acts of Resistance, how courage,tenacity and ingenuity can change the world?, Sterling Publishing, London.


کنشهای کوچک و مثال زدنی از ایستادگی مدنی (بخش یک)
نوشته: استیو کراشاو و جان جکسون، ترجمه: عمار ملکی

قدرت بیشمار بودن: وقتی کالسکه‎ها تانکها را شکست دادند

ظهور "جنبش مردمی اتحاد" که در سال 1980 بوسیله اعتصاب کارگران در کارگاه کشتی سازی گِدانسک و دیگر نواحی لهستان شکل گرفت، رژیم حاکم که از جنگ جهانی دوم بر کشور مسلط بود را به وحشت انداخت. در 13 دسامبر 1981 مقامات حکومت کمونیستی تانکها را به خیابانها آوردند تا که جنبش اتحاد را یکبار و برای همیشه متوقف سازند. صدها نفر بازداشت و دهها نفر کشته شدند.
علیرغم حضور تانکها و دستگیریها، لهستانی ها اعتراضاتی را علیه سرکوب جنبش اتحاد سازمان دادند که یکی از آنها تحریم اخبار دروغپردازانه تلویزیون دولتی بود. اما تحریم اخبار به خودی خود نمیتوانست موجب دردسری برای دولت باشد. همچنین امکان ارزیابی اینکه چه تعداد از مردم به این تحریم پیوسته اند وجود نداشت. اما در یکی از شهرهای کوچک مردم روشی برای نشان دادن اعتراض ابداع کردند.از ماه فوریه سال 1982 ساکنان شهر سوییدنیک در شرق لهستان هر روز عصر به پیاده روی میرفتند. همزمان با آغاز اخبار نیم ساعته بعد از ظهر، خیابانها سرشار از مردمی بود که به گپ زدن، راه رفتن و وقت گذرانی مشغول بودند. قبل از بیرون رفتن از خانه، بعضی از آنها تلویزیونهای خاموش را در پشت پنجره و رو به خیابان قرار میدادند. برخی دیگر حتی پا را فراتر گذاشته و تلویزیونهایشان را بر روی کالسکه و یا فرقان! گذاشته و آنها را برای هواخوری شبانه به بیرون میآوردند!!
یکی از طرفداران جنبش اتحاد بعدتر خاطرنشان میکرد که "اگر مقاومت توسط فعالیتهای زیرزمینی بود، امثال من و تو حضور نداشتیم اما وقتی کسی میبیند که همسایه هایش بهمراه تلویزیونشان برای پیاده روی به بیرون آمده اند، تو خود را بخشی از این جنبش میدانی. هدف دیکتاتور این است که ما را از هم جدا کند، اما اهالی شهر این فضا را شکستند و حس اعتماد به نفس پیدا کردند."
تاکتیک "هواخوری بردن تلویزیونها" به شهرهای دیگر هم کشیده شد و دولت را خشمگین کرد ولی مقامات حکومتی را از تلافی کردن عاجز ساخته بود. پیاده روی به هر حال در قوانین کیفری جرمی بحساب نمی آمد. نهایتا حکومت مقررات منع رفت و آمد را از ساعت 10 شب به ساعت 7 عصر تغییر داد تا مردم را مجبور سازد که در هنگام پخش اخبار ساعت 7:30 در خانه هایشان بمانند در غیر اینصورت خطر دستگیری و یا تیراندازی وجود داشت. شهروندان معترض در واکنش به این اقدام، ساعت پیاده روی خود را همزمان با نوبت قبلی اخبار در ساعت 5 عصر قرار دادند.
* * *
همانقدر که بسختی این امکان وجود داشت تا بتوان فهمید آیا لهستانی ها اخبار تلویزیون را نگاه میکنند یا نه (مگر آنکه همه مردم به پیاده روی میرفتند)، فهمیدن اینکه چه تعدادی از مردم به برنامه های رادیویی مخالفان دولت گوش میدهند نیز سخت بود. جنبش اتحاد برای این مساله راه حلی یافته بود.
رادیو جنبش، اخبار ممنوعه را برای افشای تبلیغات دروغین دولت پخش میکرد. اما هیچ کس نمیدانست چه تعداد از مردم به این گزارشات زیرزمینی گوش میدهند. نظرسنجی در آن شرایط تقریبا ناممکن بود. از اینرو دست‎اندرکاران رادیو به یک روش ابتکاری دست زدند. آنها از مخاطبانشان خواستند تا در یک ساعت معین از برنامه، چراغهای خانه هایشان را خاموش و روشن کنند. البته این اقدام قطعا خطر داشت چرا که اگر در آپارتمانی تنها یک خانه بود که چراغهایش خاموش و روشن میشد، این بهترین علامت برای پلیس بود تا بفهمد که در ان خانه یک معترض و نافرمان زندگی میکند.
کنستانتی گیبرت یکی از ناراضیانی بود که در زمان پخش اخبار رادیو جنبش، در خیابانی در پایتخت لهستان – ورشو- قدم میزد. درحالیکه در خیابان بود، ناگهان مشاهده کرد که چراغهای طبقه همکف یک آپارتمان شروع به چشمک زدن کرد. وقتی که سربلند کرد و به ساختمان نگاه کرد متوجه شد که چراغهای تمامی ساختمان در حال فلاش زدن است. او سپس به پشت سرش نظر انداخت و دید که آپارتمانها در سرتاسر خیابان مانند درختهای کریسمس یکی بعد از دیگری شروع به روشن و خاموش شدن کردند. گزارشهایی از آن شب رسید که این اتفاق در سراسر شهر مشاهده شده بود. گیبرت میگفت: "واقعا آن احساس سرافرازی، در تصور نمیگنجید". مقامات حکومت درمانده شدند، چرا که امکان دستگیری تمامی اهالی ورشو را نداشتند.
* * *
حتی در مراسمات بسیار تشریفاتی، طرفداران جنبش اتحاد، روشی را برای رسوا کردن حاکمان منفور لهستان پیدا میکردند. در سال 1984 رهبر اتحاد جماهیر شوروی - یوری آندروپوف - درگذشت.برنامه همیشگی تلویزیون لهستان برای پخش زنده مراسم دفن رهبر شوروی قطع شد تا که سخنرانی جانشین او - کنستانتین چرننکو - از بالای مقبره لنین در میدان سرخ مسکو پخش شود. اما سخنرانی رسمی بفاصله کوتاهی قطع شد و به جای سخنان کسالت آور چرننکو، بینندگان لهستانی ناگهان صدای دیگری را شنیدند که میگفت: " این برنامه تلویزیونی "رادیو اتحاد" است که مشاهده میکنید. خانمها و آقایان عصر بخیر...." بدنبال آن لیستی از فعالان زندانی و مطالبات مخالفان پخش گردید. ببیندگان لهستانی شادمان شدند و مقامات حکومت عصبانی. پلیس مخفی نتوانست خرابکاران را شناسایی کند و این فضاحت برای دولت باقی ماند.
کالسکه سوار کردن تلویزیونها، روشن و خاموش کردن چراغ خانه ها و قطع پخش مراسم خاکسپاری همگی شعله امید را در دل لهستانی ها زنده نگه داشت و دربردارنده احساس شورانگیزی برای سالهای آینده گردید. آن رژیم بظاهر استوار تنها چند سال بعد فرو پاشید.

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

یکرنگی

بر فراز قلعه ای در سرزمینی دور
رو به روی کوه
خیره بر یک جنگل انبوه
مانده ام حیران ز رفتار درختان:
از هجوم باد و بوران
هر یکی پیچد به خود از درد
گر چه رنگارنگ
- سرخ و سبز و زرد -
اما
دست در دستان هم، بازو به بازو ایستاده
بی تفاوت بر تفاوتها
هیچ رنگی از کنار دیگری بودن
ندارد ننگ

هایدلبرگ – آلمان – اکتبر 2010

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

زیدآبادی، رهبر نمادین جنبش مدنی



تقدیم به همسر و فرزندان صبور احمد زیدآبادی، مهدیه و پورسام


یکسال گذشت از روزی که مبارز و سیاستمدار با اخلاق و خوش خلق ما، دل خسته و اندیشناک از آنچه روی داده بود به خانه رسید و از همانجا او را ربودند و به دخمه های تاریک سپردند تا ماهها او را به طرزی وحشتناک آزار دهند. در این یکسال به او مجال یکروز بازگشت به خانه را ندادند چرا که از او محالی را میخواستند: تسلیم.
یکسال است که ما را از قلم شیوا و زبان شیرین شرف اهل قلم محروم کرده اند. در سالی که گذشت بسیاری از معترضان بیگناه شهید شدند و انسانهای بیشماری گرفتار دیوارهای بیداد گشتند. مردمان بسیاری را برای ابراز اعتراض آرامشان و زهرچشم گرفتن از آنها گرفتار کردند و آزار دادند. اهالی سیاست را که رقیب قدرت خود میدیدند و در رقابت، آنها را از خود پیش یافته بودند، به زندان کردند تا که قدرت را بیش از پیش مطلقه سازند. اما برخی دیگر از نامداران را به قصد تادیب و از سر بغض و کینه قدیمی آزردند. مبارزانی مردمی و مدنی که خود میدانستند نتیجه انتخابات هر چه باشد، نه نان و نوایی برای آنها خواهد داشت و نه حتی جایگاهی شایسته دانش و فضلشان بدانها داده خواهد شد. بوی کباب آنها را به میدان نیاورده بود بلکه اینان نگران شعله ای بودند که به خرمن مردم افتاده بود و از آن «بوی کباب قناری بر آتش سوسن و یاس» به مشام میرسید. اینها نه رقیبی برای قدرت بودند و نه خواهان ثروت و نه شیفته بازی سیاست، که از اهالی حقیقت بودند و بدنبال حاکمیت انسانیت. دهها نفر بودند اما یکی از میان آنها را جام بلای بیشتری برایش ریخته بودند و بی وقفه و طولانی زجرش دادند: احمد زیدآبادی.
زیدآبادی، کسی بود که ماهها پیش از انتخابات درباره ظهور جنبش اجتماعی سخن گفت و باور داشت که نارضایتی فروخورده مردم در صورت بی اعتنایی حکومت به رای و نظرشان بزودی فوران میکند. او ماهها پیش از انتخابات در پاسخ به این سوال که چرا جنبش مسالمت آمیز معترضان که شما از آن سخن میگویید در دوران اصلاحات خود را نشان نداد، میگوید: "بدین علت که در واقع مجموعه جناح اصلاح‌طلب در آن زمان چنین چیزی را نمی‌خواستند وگرنه اگر در همان موقع آقای خاتمی و یا طیف اصلاح‌طلب از عموم مردم می‌خواستند که در چارچوبی مسالمت‌آمیز و تعریف شده مثلاً در میدان آزادی شهر تهران گرد هم آیند بدون شک جمعیت زیادی تجمع می‌کردند." (1) صحت این تحلیل دقیق او، پس از فاجعه انتخابات و با دعوت موسوی و کروبی به تظاهرات مسالمت آمیز اثبات گردید. او یکسال را نبود تا تولد جنبشی که در بطن جامعه میدید را شاهد باشد، اما امروز بی شک از پشت دیوارها، صدای این فرزند نوپای مردم را میشنود.
جنبش مدنی سبز شکل گرفته پس از اعتراضات سال گذشته، تفکرات و سلایق مختلفی را در خود جای داده که هدفی مشترک دارند: مطالبه حقوق مدنی و برگزاری انتخابات آزاد. موسوی و کروبی بعنوان دو نامزد معترض خود را همراه این جنبش میدانند و در یکسال گذشته صادقانه و شجاعانه در کنار مردم ایستادگی کردند. آنها راهبران نمادین این جنبش هستند که به پیوند دین و دولت معتقدند و مرشد و الگویشان آیت الله خمینی است. آنها راه و روش آیت الله را الگوی حکومتداری خود میدانند و گاهی حتی بر سر تفسیر سیره نظری و عملی وی با حاکمیت سرکوبگر، که آن هم ظاهرا خود را پیرو آیت الله خمینی میداند، مجادله میکنند. اما این جنبش بسیاری از افراد را بهمراه دارد که بر اندیشه و عملکرد آیت الله نقدهای بسیار دارند و معتقد به ضرورت جدایی نهاد دین و دولت هستند تا که هم حرمت دین حفظ شود و هم آنکه حکومت خود را مقدس و نقد ناپذیر نداند. آنها الگویشان حکومتداری مصدق است، مردی معنوی و اخلاقی که با وجود پایبندی و احترام به مقدسات، مذهب را هرگز بازیچه حکومت نکرد. احمد زیدآبادی نماینده برجسته این گروه است. زیدآبادی همواره منتقدی منصف بوده که هم از ادب نقد برخوردار است و هم از شجاعت ایستادگی بر اصولش. او همیشه حاضر بوده تا درباره باورهایش به مناظره و گفتگو بنشیند. او بود که چند سال پیش، چشم در چشم یکی از حامیان سرسخت دولت کودتا (روح الله حسینیان) به مناظره درباره نقش مصدق و کاشانی پرداخت و در آنجا پیش بینی کرد که دفاع از مصدق در جمهوری اسلامی بی هزینه نیست. او باور داشت که "مصدق بلحاظ اخلاقی شریف ترین رجل سیاسی است که در دنیای معاصر ظهور کرده است" (2). زیدآبادی شریف بودن را از مصدق آموخته و براستی که پیرو راستین او گردید.
پس از گذشت یکسال، امروز مشخص است که جنبش سبز مدنی ایران در اصل جبهه ای متکثر و فراگیر است و از اینرو بجاست که راهبران و رهبران نمادین گرایشات، سلایق و گروههای فکری گوناگونی را در خود داشته باشد. شاید بتوان گفت جبهه فراگیر دموکراسی خواهی و حقوق بشر که فعالان سیاسی پس از انتخابات سال 84 وعده تشکیلش را دادند و آنرا عملی نکردند، اینبار در شکل جنبش سبز مدنی تحقق یافت.
تکثر رهبران نمادین این جنبش نه تنها مزیت که برای بقای آن یک ضرورت است. این نمادسازی ها باعث گسترش و همدلی بیشتر گروههای مختلف مردم با اندیشه های متفاوت در این جنبش خواهد شد. مگر جز این بود که همراهی، زندانی شدن وایستادگی نمادهای سرشناس از گروههای مختلف اجتماعی مانند استاد شجریان و جعفر پناهی بر این گسترش و همدلی افزود. امروز جوانان و دانشجویان بسیاری در زندان هستند که هر یک نماد مقاومت و الهام بخش ایستادگی مدنی شده اند: عبدالله مومنی، شیوا نظرآهاری، مجید توکلی، بهاره هدایت، میلاد اسدی، شبنم مددزاد، عماد بهاور، مهدیه گلرو و دهها و صدها سرباز گمنام راه آزادی ایران.
از اینرو من باور دارم که میتوان بحق احمد زیدآبادی را نماینده و رهبر نمادین بخشی از جنبش خواند که الگوی حکومتداری اش دکتر مصدق است. زیدآبادی یک دیندار با اخلاق و انسانی پاکدامن است که مانند مصدق به منافع ملی و آزادی و زیست شرافتمندانه ملتش می اندیشد. او نماد تفکر این بخش از جنبش سبز است.
زیدآبادی یکسال است که در زندان خاموش مانده و سکوت پرمعنایی کرده. در یکسال گذشته بسیاری از زندانیان سرشناس به طریقی، کلامی و پیامی به بیرون از زندان دادند اما عجیب است که زبان احمد در کام مانده و قلم اعجازانگیزش را بر کاغذ نرانده. این خود گواهی میدهد که او تا چه حد در فشار و محرومیت مضاعف بوده و استبداد از سخن گفتن او تا چه اندازه هراس دارد. اما یقینا اوهمواره ساکت نخواهد ماند. آنها که میخواستند تا او در گوشه زندان به فراموشی سپرده شود، باید بدانند که او حتی اگر به اجبار یا به اختیار سکوت کرده باشد، یادش و کلامش از ذهن و دل ما نرفته و نمیرود. ما قدردان مقاومت و صبوری اش هستیم و بمناسبت سالگرد اسارتش، از این پس او را بعنوان یکی از رهبران نمادین جنبش مدنی سبز میدانیم. تمامی جنبشهای مدنی در سراسر جهان رهبران خوش فکری را در زندان داشته اند. امروز احمد زیدآبادی نماد نیروهای تحولخواهیست که الگوی سیاست ورزی شان دکتر مصدق بوده و عصر طلایی تاریخشان دوران نهضت ملی است. او از تمامی خصوصیات یک رهبر نمادین جنبش مدنی برخوردار است. او شجاعت، صداقت، مقاومت، محبوبیت، معنویت، دانش و بینش و تجربه مبارزه را داراست. او صلح طلب و مسالمت جو و درعین حال محکم و استوار است. اگر حاکمیت حضورش و قلمش را از ما دریغ کرده، در عوض ما را دارای یک رهبر زندانی و نمادین برای جنبش مدنی مان ساخته است.

پی نوشت:
1- مصاحبه رادیو زمانه با احمد زیدآبادی
2- گزارش کامل مناظره زیدآبادی-حسینیان درباره دکتر مصدق

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

ورزشگاه ماندلا و بازی جوانمردانه

صحنه اول: دو دهه قبل
بیست سال قبل در آفریقای جنوبی، نلسون ماندلا پس از بیست و هشت سال از زندان آزاد شد و مقدمات برچیده شدن نظام آپارتاید رقم خورد. او که به فاصله چند سال توانست سایه شوم نظام آپارتاید را برای همیشه از سر آن کشور برچیند، مقدمات گذار آفریقای جنوبی به سمت یک کشور دموکراتیک و بدون تبعیض را پایه گذاری کرد و کشورش را در مسیر رشد و توسعه قرار داد.
ماندلا چند دهه قبل به یمن وجود یک ساختار قضایی نسبتا مستقل که سنت قضاوت بیطرفانه را تاحدی دارا بود، با وجود اینکه رسما به جرم پایه گذاری یک گروه خرابکاری با هدف مبارزه قهرآمیز متهم بود و آنرا نیز قبول داشت، پس از یک دادرسی طولانی و ارائه مدافعات علنی، به حبس ابد محکوم شد و حکومت آپارتاید با همه جنایاتش، او را به اعدام محکوم نکرد.

دو دهه قبل رهبران دیگری نیز در جهان به قدرت رسیدند. عمر البشیر با یک کودتای نظامی در سودان به قدرت رسید. او برخلاف ماندلا نه تنها کشور را به آرامش و ثبات نزدیک نکرد که به کشتار وسیعی در دوران زمام داری خود دست زد و مردم سودان را به یکی از فقیرترین و بیچاره ترین مردمان جهان بدل ساخت.
در ایران ما نیز در همان ایام، رهبری نظام جمهوری اسلامی تغییر کرد و ساختار حقوقی آن هم دستخوش تغییراتی شد.

صحنه دوم: امروز پس از گذشت بیست سال
این روزها آفریقای جنوبی خود را برای برگزاری یکی از بزرگترین رویدادهای جهان آماده میکند: مسابقات جام جهانی فوتبال. رویدادی که برگزاری آن در یک کشور نشانگر ارتقا و ثبات آن است که باعث میشود تا جامعه جهانی، به آن کشور برای برگزاری اینچنین مراسم بین المللی اعتماد کند.
ماندلا بعنوان رهبری دموکراتیک بعد از یک دوره زمامداری، از قدرت کناره گرفت تا قاعده دموکراسی و انتخابات آزادانه در کشوری که سالها از تبعیض و خشونت رنج برده بود را نهادینه کند. روحیه آزادمنشی، مداراگری و مهمتر از همه تمایل کناره گیری او از قدرت، که در میان دیگر همتایانش (مانند عمر البشیر در سودان و موگابه در زیمباوه و رهبران دیگر) بینظیر بود، باعث گردید او از چنان اعتبار معنوی برخوردار شود که حمایتش از درخواست کاندیداتوری آفریقای جنوبی برای میزبانی جام جهانی فوتبال بر تصمیم نهایی تاثیرگذار باشد.
حضور ماندلا در بیست سال گذشته یکی از عوامل رشد، سربلندی و ثبات آفریقای جنوبی گردید. شاید آن قاضی که او را به حبس ابد محکوم کرد، امروز وجدانش آسوده باشد که جان یکی از بزرگترین نمادها و رهبران مبارزات آزادیخواهانه و مدنی را به بازی نگرفت و اگر چه مظلومانه او را سالها به حبس کشید اما جان او را براحتی نستاند.

همین روزها در ایران ما، معلم و شاعری جوان که معترض به تبعیض و پایمال شدن حقوق مردمش بود را به اتهام ارتباط با گروههایی که مشی قهرآمیز دارند، اعدام کردند بدون آنکه – بقول وکیلش – یک سر سوزن مدرک علیه او وجود داشته باشد. قاضی در هشت دقیقه محاکمه او را انجام داده و حکم اعدامش را صادر میکند و بعد از مدتی بطور ناگهانی و پنهانی حکم اجرا میگردد.

صحنه سوم: روزهای پیش رو
چند هفته دیگر آفریقای جنوبی آغاز مهمترین رویداد ورزشی سال را جشن خواهد گرفت و همزمان ایران سالگرد شهادت، جراحت و اسارت صدها شهروند معترضش را برگزار خواهد کرد. مبارزان و زندانیان پیشین آفریقای جنوبی در کنار مردمانشان به پایکوبی و شادمانی خواهند پرداخت درحالیکه مبارزان و زندانیان ایران شاهد حکم زندانهای طویل المدت برای آزادیخواهی، ظلم ستیزی و عدالت طلبی شان هستند.

در روزهای پیش رو نام آفریقای جنوبی بسیار شنیده خواهد شد، اما آیا میتوان نام ژوهانسبورگ و ورزشگاه نلسون ماندلا را شنید و عظمت برگزاری بازیهای جام جهانی را دید اما مبارزات، رشادتها و پایداریهای مردم ستم دیده آفریقا برای پایان دادن به تبعیض و ظلم را به یاد نیاورد؟ آیا ما میتوانیم ماندلا و هم بندان پیشین او را که شادمانه نظاره گر سربلندی کشورشان هستند را بر صفحه تلویزیون هایمان ببینیم و یادی از مبارزان و آزادیخواهان دربندمان نکنیم؟ عزیزانی که با آرمان آزادی، رفع تبعیض و احقاق حقوق مدنی ایرانیان گرفتار زندان هستند.
آیا میتوان نظاره گر شهرها و خیابانهای یکی از مهدهای مبارزات حقوق مدنی و ضد تبعیض بود و در سالگرد کشته و زندانی شدن هزاران هموطن معترض، بی تفاوت و ساکت فقط در پای تلویزیون نشست؟

اهمیت ایام جام جهانی امسال برای ایرانیان آزادیخواه، تنها به مشاهده حضور تکنیکی و بازی جوانمردانه بازیکنان درون زمین نخواهد بود بلکه بکارگیری تاکتیک حضور و بازی جوانمردانه ایرانیان در حمایت از رنج دیدگان و مصیبت زدگان حوادث یک سال گذشته است که میتواند خاطره ماندگاری از این دوره را در ذهن بنشاند.
شاید حکمتی در این بود که جام جهانی امسال در آفریقای جنوبی باشد تا در روزهای برگزاری اش که با سالگرد فراگیرشدن اعتراضات مدنی در ایران همراه است، آفریقای جنوبی الهام بخش ما ایرانیان در استمرار مبارزه بر ضد ستم و تبعیض شود.
کاش حاکمان بی انصاف و بیرحم هم از رفتار رهبران نظام آپارتاید می آموختند و با مردم خود کنار آمده و حقوق مدنی آنها را به رسمیت میشناختند تا که گذاری مسالمت آمیز به یک ساختار منصفانه و دموکراتیک شکل بگیرد و چرخه خشونت، یکبار برای همیشه از حرکت باز ایستد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

تقدیم به معلم و شاعر آزاده، فرزاد کمانگر

فرزاد و فریدون

معلم درس از شهنامه میداد
به شاگردان پر احساس و باهوش
براشان قصه ضحاک را گفت
که شیطان بوسه ای بر شانه اش داد
از آن بوسه، برآمد مار بر دوش

یکی شاگرد کوچک گفت: "استاد
بگو زان پس چه بر ضحاک افتاد"
معلم با نوازش بر سرش گفت:
"بدستورش جوانان را گرفتند
از آن با مغزهای خوش تفکر
بکشتند و به خورد مار دادند"

"آقا ضحاک مرده یا هنوز هست؟"
بناگه کودکی لرزید و پرسید:
"آخه "احسان" ما را برده مامور
بابام میگه که مغزش خیلی پر بود
مبادا که غذای مار گردید"

معلم در کلاس درس چرخید
درون چشم او اشکی رها شد
"فریدون" را نگاهی کرد با غم
هراس کودک معصوم را دید
صدای دنگ دنگ زنگ تفریح
ز پاسخ دادن، او را کرد راحت
به تلخی خنده ای زد، گفت: پاشید

* * *

دگر اما نیامد آن معلم
سر درس و کلاسش بعد از آنروز
معلم را به زندان برده بودند
برای مغز پر، یک قلب پر سوز

فرستاد آن معلم نامه ای را
که ای شاگرد نازم، ای امیدم
نشد پایان برم من درس ضحاک
ولی باید بدانی آخرش را
که روزی از میان آن جوانان
فریدونی برآید، مرد بی باک
بپا خیزد، برزمد با پلیدی
کند این خاک از جور و ستم پاک


عمار ملکی
19 اردیبهشت 1389

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

بهار آمده...

سال قبل با خبر بد مرگ یک جوان وبلاگ نویس معترض در زندان پایان یافت که بهانه تولد این وبلاگ شد با عنوان آغازین: من نگرانم...از قدیم حکایتی اسطوره ای را شنیده بودیم که هر سال با هر چیزی که آغاز شود با همان ادامه می یابد و شاید از اینرو بود که سالی تلخ و پر حادثه را پشت سر گذاشتیم که جوانان زیادی بخاطر اعتراض پرپر شدند اما یقینا تلف نشدند.
در اولین مطلب این وبلاگ نوشته بودم:
"سکوت هرگز مانع مرگ نشده است و اعتراض نيز هميشه باعث مرگ نبوده است. اما اعتراض، همواره مانع مرگ افراد بيشتری بوده است.
ماندلا اگر سکوت مي‎کرد، شايد امروز نه خودش زنده بود و نه ملتش. لوتر کينگ هم همينطور. لوترکينگ اگر چه بخاطر اعتراضش کشته شد، اما باعث زنده ماندن ملتي گرديد."

امید امسال که با بالندگی یک جنبش اعتراضی مردمی به پایان میرسد شاهد رشد فرهنگ اعتراض و حق خواهی و به ثمر رسیدن حرکت و تلاش برای تغییر و تحول باشیم.
این روزها که سالی نو را آغاز میکنیم، شهیدان زیادی در میان ما نیستند و عزیزان بسیاری هنوز به بند هستند و از حضور در کنار عزیزانشان محروم.
سروده زیر را تقدیم میکنم به ندا و سهراب و اشکان و مصطفی و ترانه و دهها شهید دیگر و همچنین به عزیزان دربند احمد زیدآبادی، مجید توکلی، میلاد اسدی، بهاره هدایت، عیسی سحرخیز، منصور اصانلو، فرزاد، شیوا، کوهیار، امید، علی و صدها اسیر نامدار و گمنام دیگر

"بهار آمده
از سيم خاردار گذشته"
دريغ که مانده هنوز
نسيم و سبزه و سنبل
اسير دست زمستان و سردي و سوز

شکوفه سر زده بر شاخه هاي نهال
زمين
پر شده از لاله هاي سرخ و سپيد
دوباره شب شده کوتاه
چه خوب
قد کشيده جايش روز

رسيده فصل بهار
بي حضور آنهمه يار
ميکشد از دل، آه!
چقدر گل پر پر ديده در ميانه راه

اگرچه خسته شد اما
صبور مانده هنوز
اميد، موج ميزند درون نگاه
که کهنگي فرو پاشد و رسد نوروز



با آرزوي سالي سبز پر از پيروزي، شادماني و رهايي
نوروزتان مبارک و بهارتان برقرار

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

اینبار برای تو مینویسم مادر



یادم می آید زمستان سخت بیست و پنج سال پیش را. در آنروزهایی که چهار فرزند قد و نیم قد را در آغوش داشتی و مردی را در زندان. همسرت را بخاطر مخالفت با بستن دانشگاهها گرفته بودند و متهمش کرده بودند به ضدیت با انقلاب. آن روزها آدمهایی مثل ما طرد شده بودند و هنوز بسیاری از مردم فکر میکردند که هر که سخن مخالفی زده، باید صدایش خاموش شود و بسیاری برای اعدام عزیزمان نذر و نیاز میکردند...حتی از فامیلهای درجه اول. و تو جانانه ایستادی و مقاومت کردی. چه کسی میداند این داستان را که وقتی بعد از یک سال بیخبری از پدر، با او ملاقاتی داشتی و فهمیدی که آن روزها او را سخت شکنجه میکردند تا مصاحبه کند، به او گفته بودی که اگر خواستند اعدامت کنند هم مصاحبه نکن. و از اینرو آرزوی شکستن استادی که معلم و الگوی بسیاری از زندانیان بود، برآورده نشد و این چه گران آمد برای زندانبان بیرحم اوین.
و تحمل آنهمه شکنجه را که پدر کشید، از توانی بود که کلام تو به او بخشید. آری همان دلیل ایستادگی اش شد و سربلندی هماره اش. در همان روزها بود که در زندان برایت سرود:
اگر "هاجر" گونه "زینب" وار
آیه های صبر و استقامت
بر من تلاوت نکرده بودی
از انبوهی اندوه
مرده بودم

اگر جسم و جان بیمارم را
با انذارهایت شفا نداده بودی
از عفونت تسلیم
مرده بودم

و زمان گذشت و زمانیکه دیگر کودکانت، جوان و نوجوان شده بودند، مرد زندگی ات را خسته و فسرده به خانه فرستادند. در آن سالها کسی نمیداند که بر تو چه گذشت. سالهایی که درد تنهایی و تنگدستی و نامردمی ها را بدوش کشیدی و در کنار آنها، بیماری لاعلاج کودکت را نیز از پدر دربندش پنهان نگه میداشتی تا که بر شکنجه های جسمی اش نیفزایی. یادم هست در آنروزها که کج کج راه میرفتم و پزشکان همگی هم نظر بودند که باید پایم را قطع کنند، تو استوار یادم میدادی که در هنگامه ملاقات حضوری با پدر، چگونه پایم را صاف بگذارم تا که او متوجه این درد بی درمان نگردد. و معجزه عجب چیز ملموسی بود برای من و تو. یادم است که بر دیوار خانه، کاغذی بود با عکس مردی خنده رو. بر روی آن نوشته شده بود که "اگر تنها ترین تنها ها شوم، باز هم خدا هست" و ایمان به همین سخن بود که تنهایی را بر ما آسان کرد و ایستادگی مان بخشید. آن پا هم با لجاجت تو هرگز قطع نشد و خود از ایمان و مقاومتت خجل گشت و کجی اش را راست نمود.
زمان گذشت و ما بچه ها بزرگ شدیم. پدر هم پیر و بیمارتر شد اما او نیز بر آرمانش ایستاد. کمرش را خم کردند اما سرش را بلندتر برافراشت. حقیقت را فدای مصلحت نکرد و از دردی که بر مردمان رفت گفت و بر سکوت بزرگان در آن سالها تاخت و دار بر دوش، جویای آزادی، برابری و عرفان شد.

سالها گذشت و بار دیگر پدر و دیگر یارانش را به بند کردند و تو همپای زنان جوانی شدی که همسرانشان را به اسارت برده بودند. اما اینبار تو تنها همسر پیرمردی زندانی و مادر ما نبودی که راهنمای همسران جوانی بودی که رسم ناجوانمردانه زندانبانان را نمیدانستند و بازی نامردان را ندیده بودند. یادم است که تو روحیه شان میدادی و در جایی که حرمتشان را ماموری میشکست، فریادت بود که در دفاع از آنها برمیخواست و مصلحت اندیشی ازعقوبت قدرت بدستان نمیکردی.

دوباره زمان گذشت و زمانه عوض نشد و نوبت عاشقی رسید و دگربار پدر به بند کردند و اینبار از بستر بیماری اش بردند. و تو هم دوباره ایستادی و سکوت نکردی و خطر را به جان فرسوده خود در دفاع جانانه از او خریدی و تهدیدها را وقعی ننهادی و ما را به صبر فرا خواندی. تو اگر چه دیگر جوان نبودی اما از امید و شور ایستادگی ات کم نشده بود. اینبار مردم هم از جنس دیگری بودند و یاریگری و همدلی شان همراهمان بود و روشنگری شجاعانه ات را میستودند و "غیر حرفه ای ها" از سخنانت امید و شور میگرفتند تا از حق عزیزان خود دفاع کنند.
امروز پس از ماهها بار دیگر پدر خسته تر از همیشه به خانه بازگشت. مادرم، میدانم که حق همسران زندانیان که درد مضاعف را بدوش میکشند شاید هرگز ادا نشود، اما خواستم تا در سطوری شهادت داده باشم که همگان رنج و استقامت تو و دیگر همسران را اینبار دیده اند و به احترامتان کلاه از سر برداشته اند و به ایستادگی و مقاومتتان درود میفرستند. جسم و جانتان سلامت و سایه وجودتان برقرار.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

شب شعری با پدر در زندان

به یاد مجید توکلی، دکتر احمد زیدآبادی، عبدالله مومنی، مرتضی کاظمیان، بهاره هدایت، عماد باقی، مهدی عربشاهی، دکتر ابراهیم یزدی، میلاد اسدی، پیمان عارف، کیوان صمیمی، کوهیار گودرزی و دیگر پرندگان دربند
و برای پدرم، دکتر محمد ملکی در آغاز ششمین ماه پروازش در قفس



پدر جان؛
این شبها باز هم دلگیرم از دوری تو و مانند هر وقت دیگری که دلتنگت میشوم، کتاب شعرت را بدست گرفتم و آنرا ورق زدم تا که با من سخن بگویی. چشمم به شعری افتاد که در دیباچه اش نوشته بودی: یک روز که خیلی دلم گرفته بود «اندوهم» را قطره قطره نوشیدم:
"اندوه را درود
اندوه را سلام
در کوچه های تنگ دلم
جای پای اوست
...
در جمع خامشان
تنها و سرگران
کی همدم من است
اندوه، والسلام"

اینروزها هر کس که از من سراغت را میگیرد، میگوید باورش نبود که این قوم جفاکار تا این حد بیرحم باشند که با هجوم به بستر بیماری ات، عقده های دیرین از استادی کهنسال بگشایند و تو را با آن حال ماهها به زندان افکنند. لحظه ای پشت خمیده ات که نشان جور جلادان است در نظرم آمد و با چشمانی تار دفترت را ورق دیگری زدم و از پشت پرده اشک، شعر «شناسنامه» تو را دیدم:
"من از اهالی رنجم
و از قبیله درد
تبار من همه از درد و رنج نالیدند
و من نه ناله که فریاد میکنم، فریاد
چه!
از اسارت شهر حماسه می آیم
و از ولایت زنجیر عدل جلادان
که جای جای تنم زخمدار «تعزیر» است
و قلب و کلیه و مثانه جملگی بیمار
و پشت۫ گوژ ز سنگینی و صلابت دار"

بابا ناصر
میدانی که اینروزها پدران زیادی اسیرند و کودکان خردسال بسیاری غصه میخورند و غم به دل کوچکشان میریزند. وقتی که یاد پسران احمد و عبدالله و مرتضی و بچه های زندانیان دیگر می افتم، غصه آنها جانم را میسوزاند و خاطرات کودکی خودم زنده میشود. یادت هست که در هر ملاقاتی میپرسیدم: "بابا کی میای خونه؟ آخه میخوام باهات بازی کنم" و تو در جواب من، شعر کودکانه «قصه غصه عمار» را گفتی:
"عمار تا مامانو دید
پرید و روشو بوسید
گفتش مامان نازی
میکنی با من بازی
حوصله ام سر اومد
بابا ناصرم نیومد
عمار میخواس بدونه
بابا کی میادش خونه
مامان با چشم گریون
خسته و گیج و حیرون
اشکاشو رُفت با دست
گفت: عمارم خدا هست
اگر بابا اسیره
تو زندون امیره
خدا که مهربونه
همه چیزو میدونه
غصه نخور پسرجون
تموم میشه زمستون
بهار میاد دوباره
کار زمستون زاره"

امان از این زمستان دیرپا پدر.
یادم هست که چقدر شعر زمستان اخوان ثالث را دوست میداشتی و همیشه در راه سفر برایمان میخواندی:
"سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
...
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است"

و یادم می آید که همیشه پس از آن، این شعرت را میخواندی که
"قسم به صبح و قطره قطره باران
به رعد و برق، ابر و باد بهاران
به گل به نغمه های بلبل بستان
بهار خواهد شد، پایدار نیست زمستان"

بابا جان، میدانم که صدای بلبلان زندانی به گوش ات میرسد. همه مرغان عشق را به بند کرده اند. اینجا پرنده ای بیرون از قفس نمانده جز کلاغان که غارغارشان تمامی شهر را پر کرده. اما اینبار دیگر مردم گوشهایشان را با پنبه نپوشانده اند که اینبار مردم در گوش هم آواز امید، شجاعت و مبارزه میخوانند و برای یکدیگرسرود شورانگیز زمزمه میکنند تا که آواز دلخراش کلاغان آنها را از جنبش باز ندارد. دفترت را ورق دیگری زدم و به شعر «پرواز در قفس» رسیدم:
"پرنده های اسیر
درون قفس
در فضای کوچک
پشت میله ها
جایی که امکان پرواز نیست
با بالهای شکسته
عصیان میکنند
پرواز میکنند
تن به دیوار قفس میکوبند
تسلیم اسارت نمیشوند
و از زخم و درد و مرگ نمیهراسند
تا بیاموزند
در قفس هم می توان پرواز کرد"

راستی امروز تمامی روزهای زندانت را در نظام ولایی شمردم. میدانی که امروز دو هزار و دویستمین روزیست که در زندانهای جمهوری اسلامی بوده ای: 1880 روز در دهه پنجم زندگی ات با تحمل شکنجه های سیاه دهه شصت...170 روز در آخرین سالهای دهه ششم زندگی ات با تحمل شکنجه های سفید و امروز 150 روز است که در میانه دهه هفتم زندگی، باز هم در خانه سوم خود یعنی زندان هستی. (خانه دومت دانشگاه است) و اینبار نمیدانم که رنگ شکنجه ات چیست که دارد جسمت را ذره ذره آب می کند.
دفترت را ورق میزنم تا که برایم از شکنجه بگویی:

"از تفاوت شکنجه سپید و سیاه می پرسند، می گریم:
نمیدانم
چه باید کرد؟
چه باید گفت؟
و آیا میتوانم رنجهایم را که خون رنگند
به روی صفحه ای بی رنگ بنشانم
من از «فعلی» حکایت میکنم
با رنگ روز و شب
نمیدانم
سپیدی و سیاهی را تفاوت چیست
و اما فاش می سازم
که سخت است و توان فرساست هر رنگش"

پدر این روزها اگر چه زمانه ایست که سنگها را بسته وسگها را رها کرده اند، اما نسلی در مقابل ظلم ایستاده و برای گرفتن حقش به مبارزه برخاسته که ترس را به خود راه نمیدهد. ورقی دیگر به دفترت زدم و دیدم که تو به این نسل امید بسته بودی و درباره اش سروده بودی:
"باید گشود پنجره ها را
به روی صبح
وانگه
نگاه کرد
به فردا
باید امید داشت به این نسل
نسلی که با یقین
با مشت آهنین
فریاد میزند
تا کی در انتظار سحر میتوان نشست
این «نظم» سست را باید ز هم گسست
تندیس شیشه ای جهل و ظلم را
باید شکست، باید شکست"

پدر جان، میدانم که تو استوار ایستاده ای و خم به ابرویت نمی آوری و درد و سوز را در خود میریزی و دم برنمی آوری تا مبادا که جوانان زندانی از دیدن رنج تو بشکنند و بی طاقت شوند. اما بدان همگان نگرانت هستند که گذر زمان و بی رحمی حاکمان، جسمت را فرسوده و جانت را خسته کند و این اضطراب، غم به جان همه دوستدارانت میریزد.
داشتم دفتر شعرت را می بستم تا اشک بیش از این ورقهایش را رنجور نکند که چشمم به آخرین شعرت افتاد که نامش «زندگی» بود:
"با آنکه پیر زمان سخت گذر میکند
ولی
مردان مرد را
سخن از ضعف و درد نیست
در کوچه های تنگ و پر از سنگ زندگی
باید
به پیشباز گل سرخ و لاله رفت
باید گشود پنجره ها را
بر دشتهای پر ز شقایق
وانگه شنید زمزمه چشمه سار را
باید قبول کرد دگر
فصل سرد نیست
باید رسید به این اصل جاودان
وقتی که ظلم هست
رهی جز نبرد نیست"

پی نوشت:
تمامی شعرهای داخل گیومه از دفتر اشعار دکتر محمد ملکی با نام «پرواز در قفس» است.


لینک این مطلب در سایت روزآنلاین