۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

برای صدمین روز اسارت دکتر محمد ملکی

شکوه عشق*

«در این سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند» (1)
* * *
اگر تو خامشی و من، سکوت پیشه کرده ام
در این شب سیه کسی، گپ از سحر نمیزند

یکی صدای آشنا، ز مرگ سرخ لاله ها
به کوچه سارهای شب، غمان به سر نمیزند

به مادران بی نوا، کسی به خاطر خدا
زبیم گزمه و عسس، شبانه سر نمیزند

اگر ز عشق دم زنی، به کهکشان قدم زنی
به نقطه ای رسی در آن، عقاب پر نمیزند

در این زمان پر خطر، شکوه عشق را نگر
کنار تپه هم یکی، دم از خطر نمیزند(2)

صلا دهید عاشقان، که از نیایش و فغان
ز چوب خشک و بی ثمر، شکوفه بر نمیزند

وگر به بند آتش و به شهر گنج بی کران
درون بند میشود، ره سفر نمیزند

به خود بیا، به خود بیا، به بیکران رهی گشا
وگرنه بی تلاش ما، کسی به در نمیزند

محمد ملکی «یاسر»


* این شعر از دفتر اشعار «پرواز در قفس» میباشد، در دیباچه این شعر آورده شده: «هدیه به هوشنگ ابتهاج (سایه) که از شعر پردرد او بسیار بهره گرفتم...»

کتاب پرواز در قفس مجموعه اشعار دکتر محمد ملکی است که در ايران اجازه انتشار نیافته است. در مقدمه این کتاب آمده است:
"به مجموعه پرواز در قفس نمیتوانم گفت نظم است یا نثر یا هر دو و یا هیچ کدام. نمیدانم تنها میدانم فریادی است که سطر سطرش با خون نبشته شده و از عشق و جنون برآمده، مگر این دو همراه دیرین سرها و آبروها برباد نداده‎اند تا به تاریخ و زندگی معنی بخشند؟...
آنچه در این مجموعه آمده، صفحات محدودی از یک کتاب تاریخ است که در تیرماه سال 60 در زندان اوین متولد شد و امروز پس از گذشت دو دهه و عبور از نشیب و فرازهای بسیار می‎خواهد گوشه ای از سالهای پر حادثه ای را واگو نماید که عبرت آموز است و ماندگار، و با این اعتقاد که اگر خالق هستی به قلم و آنچه از آن می‎تراود سوگند یاد می‎کند به آن آثار قلمی نظر دارد که بازگو کننده درد و رنجی است که بر بندگانش وارد می‎آید چه اگر قلم و آنچه مینگارد را کاری جز این باشد سزاوار نفرین است نه سوگند."

1- شعر از هوشنگ ابتهاج
2- تپه زندان اوین، محل اعدام راهیان عشق

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

از زیدآباد تا گناباد، درددلی با برادرم احمد

"از نقطه ای و خاکی برخاسته ام ٬ کویر.
جایی که آبادی نیست ٬ جایی که سعادت و رفاه و برخورداری نیست.
خشکی است و فقر و سختی زندگی."

احمد جان همین روزها سالگرد میلاد دکتر شریعتی بود و میدانم که او را دوست میداری. پس با جملاتی از او سخنم را آغاز کردم که توصیف اوست از زندگی اش و میدانم چه بسیار مشابه وصف تو از زندگی ات میباشد. یاد جملات چند سال پیشت افتادم که در مقاله ای نوشته بودی:
"راستش را بخواهيد من تا سال دوم دبيرستان کباب کوبيده را گر چه در تنها کبابي بازار سيرجان بسيار ديده بودم، اما از شدت تنگدستي مزه آن را نچشيده بودم.
به نظرم نخستين بار کباب کوبيده را در سفري دانش آموزي که براي ديدار با مرحوم آيت الله خميني از سيرجان به تهران آمدم، در شهر ري امتحان کردم. در آن سفر البته ديدار با آيت الله خميني به علت کسالت ايشان دست نداد و به جاي آن حاج آقاي غيوري که روزگاري را در تبعيد در سيرجان گذرانده بود، همه ما را به شهر ري برد و پس از دادن يک پرس چلو کباب کوبيده راهي خانه مان کرد." (1)

احمد جان، پس از شنیدن خبر حکم تو، یکبار دیگر سطور بالا را خواندم و ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد. کسی که در محرومترین نقاط این سرزمین رشد کرده و برخلاف تمامی جبرهای زندگی توانسته خود را به کمالی برساند که شرف اهل قلم نام بگیرد را میخواهند با تحمل محرومیت، تنبیهش کنند تا شاید آزادگی و شرافت از سرش بیفتد. میبینم که غمگنانه لبخندی میزنی و با همان وقار همیشگی مرا نگاه میکنی.

یادم هست که چند سال پیش در سالروز پيروزي انقلاب درباره ادعاهاي پيشرفت محيرالعقول در کشور! وضعیت خودت و همکلاسیهایت را اینگونه شرح داده بودی:
"هنگامي که براي ادامه تحصيل در مقطع ابتدايي به ناچار خوش نشيني در روستا را رها کرده و آواره شهر شديم از فرط «نداري» در محلي ساکن شديم که اغلب ساکنان آن گداها، لوطي ها و معتادها بودند و چند روسپي پير و فرسوده نيز در همان حوالي مي زيستند...
همکلاسي هاي آن دوره که در زمان انقلاب 57 در سن نوجواني بودند، هر کدام سرنوشت خاص خود را يافته اند. برخي از آنها در تصادفات جاده اي بخصوص در جاده خطرناک سيرجان – بندر عباس جان باخته اند، برخي ديگر، بر اثر اعتياد به مواد مخدر بسيار خطرناک، در بيغوله ها و خرابه هاي محل با مرگ روبرو شده اند.
بعضي از آنها شغلي براي خود دست و پا کرده اند، اما به دليل اعتياد خفيف – در فرهنگ آن محل اعتياد به ترياک، اعتياد خفيف محسوب مي شود – همسرانشان از آنها طلاق گرفته و زندگي خانوادگي شان از هم پاشيده است....
معدودي نيز با راه انداختن کاسبي و بخصوص رباخوري، مال و اموالي جمع کرده اند، اما از حيث اخلاق اجتماعي در رديف پست ترين اقشار اجتماعي قرار گرفته اند.
برخي هم آلوده مفاسد نشده اند، اما از به دست آوردن شغلي که حداقل نيازهاي آنان را فراهم کند، محروم مانده اند و با چند سر عائله در شمار بيکاران و تهيدستان جامعه به شمار مي روند.
شايد موفقترين آن بچه ها من باشم که از يک سو با ورود به فعاليت هاي سياسي از مفاسد رايج در آن محل در امان ماندم و از ديگر سو، با ورود به دانشگاه امکان ادامه تحصيل و کسب مدرک علمي را پيدا کردم." (2)

احمد عزیز
اما کسی در این نظام از ورود تو به فعالیتهای سیاسی و در امان ماندن تو از مفاسد رایج شادمان نیست. درد دارد احمد جان گفتن این حرف. اما اگر «چوپا» بودی امروز قدر میدیدی و به جای حکم زندان و تبعید و محرومیت، آخرین مدل موتور سیکلت را زیر پایت میگذاشتند! (داستان چوپا را باید از قلم خود احمد زیدآبادی خواند) (3). احمد جان دلم گرفته از اینکه هنوز «چوپا» بر کوچه های شهر و سرزمین ما حکمرانی میکند.

آه ای احمد نازنین!
حاکمان نمیفهمند یا شاید هم خوب فهمیده اند که تو فردی استثنایی هستی زیرا که بر طبق یافته های علوم جامعه شناسی و روان شناسی، باید سرنوشت تو هم مشابه دیگر همکلاسی هایت می‎شد. و چقدر حکومت از این استثنا بودن تو ناخرسند و خشمگین است.
نظام افسوس میخورد و متحیر است که در میان تمامی آن نوجوانان بی آزار برای حکومت، چرا تو یکی اینقدر چموش از آب در آمدی؟ کدام محاسبه در حفظ عقب ماندگی مناطقی که نوجوانانش باید به وضعیت همکلاسی های تو دچار شوند اشتباه بوده است که باید احمد زیدآبادی از آنجا سربلند کند؟

احمد عزیز
بی اغراق میگویم که تو اگر در یکی از کشورهای پیشرفته بدنیا آمده بودی و یا به یکی از آنها مهاجرت میکردی، با دانش و هوش و زکاوتی که داری یقینا از جایگاه بینظیری برخوردار بودی. و تو دوباره لبخندی میزنی و با ان لهجه شیرینت میگویی که «تو لطف داری» اما بخدا که این تعارف نیست. کاش قاضی‎ات این را میفهمید.

آقای قاضی که حکم به محروم کردن احمد ما به تبعید و محرومیت داده ای، لحظه ای درنگ کن:
او در سنین کودکی که طبق نظریات علم روانشناسی شخصیت یک انسان شکل میگیرد، در منطقه ای محروم و فلاکت زده زیست میکند که مستعد پروراندن انسانهایی عصبی، خشن، معتاد، منزوی و مجرم است اما او از خود انسانی آرام، مسالمت جو، متفکر، معتدل، منصف و پاک سرشت میسازد. حال در سنین پختگی و کمال، حکم داده ای تا او را برای تنبیه به گناباد تبعید کنند. عجب است که بزرگ شده روستایی در سیرجان که خود سالها تبعیدگاه دیگر محکومان بوده است را برای تحمل محرومیت به شهر درویشان تبعید میکنی. دستمریزاد.

نمیدانم من چرا مصاحبت با تو را رها کردم و با قاضی ات سخن گفتم که تنها ابلاغ کننده حکم است. بگذریم.

احمد جان
یادت هست که درباره وضعیت امروز خودت با وجود کسب عالی ترین مدارک دانشگاهی گفته بودی:
"...موقعيت من هم بر بسياري از افراد پوشيده نيست. درست در سنيني که فرد پا به پختگي فکري مي گذارد، از هر شغلي که مناسب با تجربه و تخصصم باشد، محرومم و اين حکايت سر دراز دارد."(2)
اما نه احمد جان، محرومیتهای تو کافی نبوده است. حکم داده اند که تو باید تا آخر عمر نظام، از شغلی متناسب با تجربه و تخصصت محروم باشی. عدالت ورزان اینگونه تشخیص داده اند.
تعجب میکنم که این تبسم چیست که هنوز بر لب داری؟

احمد عزیز
با این همه به یک چیز غبطه میخورم و از یک چیز در عجبم. غبطه به حال اهالی گناباد و در عجبم از کار خدا که چگونه مقدر کرده بود که حتی در تقریر حکم تو بدست نامردان، درویشی ات لحاظ شود. خوشا به سعادت جوانان گنابادی که یک الگوی زیستن انسانی را درکنارشان ببینند و خوشا بحال گناباد، شهر درویشان، که درویشی مبارز را پذیرا باشد.

پی نوشت:
1- سرمايه اجتماعي و کباب کوبيده، احمد زیدآبادی، سایت روز

2- وضع همکلاسي هاي من و ادعاي دولتمردان، احمد زیدآبادی، سایت روز

3- کیهان و ماجراي چوپا، احمد زیدآبادی، سایت روز

لینک این مطلب در سایت روز

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

اینجا کجاست؟

به یاد دکتر محمد ملکی در آغاز چهارمین ماه اسارتش
و تقدیم به تمامی دانشگاهیان دربند - دانشجویان، دانش آموختگان و استادان- و به تمامی زنان و مردانی که با تحمل سرکوب ناجوانمردانه به اعتراضات مدنی خود ادامه میدهند



اینجا کجاست که در کوی و برزنش
گر با سکوت خویش بپرسی چرا؟ کجاست؟
مشت و گلوله و باتوم میزنند
بر پیر، بر جوان و بر مرد و بر زنش

اینجا کجاست که استاد پیر و شاگردان
همه را به آزمون مشترک بردند
در اتاقی، نه در کلاس دانشگاه
در کنار هم اما، به گوشه زندان

این سرزمین که ظلم کرده اش ویران
غاصبان به آن حاکمند و بیرحمند
مردمش اسیر و خسته، میرزمند
تا که آزاد کنند عاقبت، ایران

عمار ملکی
30 آبان 1388