۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

یکرنگی

بر فراز قلعه ای در سرزمینی دور
رو به روی کوه
خیره بر یک جنگل انبوه
مانده ام حیران ز رفتار درختان:
از هجوم باد و بوران
هر یکی پیچد به خود از درد
گر چه رنگارنگ
- سرخ و سبز و زرد -
اما
دست در دستان هم، بازو به بازو ایستاده
بی تفاوت بر تفاوتها
هیچ رنگی از کنار دیگری بودن
ندارد ننگ

هایدلبرگ – آلمان – اکتبر 2010

۲ نظر:

  1. ....

    ما،


    همان جمع پراکنده، همان تنها،


    آن تنهاهاييم!


    اين همه موج بلا در همه جا می بينيم،


    » آی آدم ها« را می شنويم،


    نيک می دانيم،


    دستی از غيب نخواهد آمد


    هيچ يک حتی يکبار نمی گوييم


    با ستمکاری نادانی، اين گونه مدارا نکنيم


    آستين ها را بالا بزنيم


    دست در دست هم از پهنه آفاق برانيمش


    مهربانی را،


    دانايی را،


    بر بلندی جهان


    بنشانيمش...!



    (فريدون مشيری)

    پاسخحذف
  2. ناشناس۱۳/۸/۸۹

    شعرت رو خوندم عمارجان . خيلي خوب ميسرايي . آدم شرمنده ميشه و وجدان درد ميگيره وقتي اين همه پويايي و استواري رو از درختان ميبينه.
    مهدي

    پاسخحذف