۱۳۹۰ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

صابر، حماسه ساز دوران

با نام رفیق اول و آخر، جان جهان (1)


هدی صابر از آنها نبود که وقتی فاجعه و بیداد را می دید، از بداخلاقی ها بنالد و تنها اخم بر چهره کشد. او همواره دغدغه اش این بود که باید کاری کرد. اهل عمل بود و تلاش و حرکت. او یک چریک مدنی بود. دردمند بود و در حال تکاپو. مثل ما نبود که نشسته ایم و دل خوش کرده ایم که در فضای مجازی فریاد میزنیم.

او وقتی شنید که با هاله چه کردند، وقتی فهمید که رذالت و وقاحت در سرزمینمان به حدی رسیده که رحم بر دختر نازنین عزت ایران نمیکنند و هاله را در سوگ پدر به قتل میرسانند، برخواست. و چه برخواستنی.
گفت اینگونه نمیشود. قرار نیست که ما فقط ناله کنیم. بقول شریعتی قرنها نالیدن بس است. نالیدن فرزندان ماکیاولی را گستاخ میکند. او میخواست نشان دهد که میتوان هنوز حماسه ساز بود.

وقتی ایستاد به آسمان نظری انداخت. مهندس سحابی را دید و لحظاتی با او نجوا کرد. گفت: مهندس دیگر نگو اعتصاب نکن (2). وقاحت و شقاوت را به انتها رسانده اند. دیدی با هاله ات چه کردند. او که گناهی نداشت، تنها عکست را به سوگواری بر سینه گرفته بود. حرمت تشییع پیکرت را هم نگه نداشتند. مهندس، دیگر دعوتم به خودداری نکن. بگذار که این بار نه با سلاح قلم که با سلاح جانم در برابرشان بایستم. ما اهل خشونت نیستیم اما باید در برابر ظلمشان ایستاد. اینها تصورشان شده که عدم خشونت ما به معنی بی غیرتیمان است. بگذار تا نگذاریم رسم پهلوانی به فراموشی سپرده شود.

صابر سرش را دوباره بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. در گوشه چشم مهندس اشک نشسته بود. مهندس با صدایی آرام گفت: هدی، میترسم که آن سرزمین نفرین شده تو را از دست بدهد. صابر گفت: وقتی تختی پرکشید، من هشت ساله بودم. زمانیکه حنیف شهید شد، من سیزده ساله بودم. اما آنها تا امروز معلمم بودند. من آنچه در توان داشتم کردم و قرار نیست که مرگ پایان راهمان باشد.
"صحبت از رفتن و رفتن ها نیست
...صحبت آن است که خاکستر تو
تخم رزم آور دیگر باشد" (3)

سکوتی درگرفت. صابر بار دیگر رو به آسمان کرد. ناگهان دید همه آنها که عمری دلداده منش و بینش و راهشان بود، حاضرند. مصدق بزرگ، تختی پهلوان، حنیف نژاد شهید، شریعتی دردمند، طالقانی پدر، بازرگان رنج کشیده و سحابی های صبور به نظاره اش ایستاده اند. تمامی استادان مدرسه عشق جمع بودند و انگار قرار بود که بهترین شاگرد مکتب پهلوانی به داخل گود رود. صابر متحیر و مشتاق از آنچه میدید، دست ارادت بر سینه نهاد و سر به پایین انداخت و گفت: با رخصت از تمامی بزرگان.

او به سلولش برگشت. قلم برداشت و گاندی وار خطاب به جائران و مردمان و هم بندان نوشت: در اعتراض به فاجعه شهادت هاله سحابی و با الهام از قانون تحمل رنج، اعتصاب غذا میکنم تا این اقدام شاید مانع از تکرار این بیدادگری ها علیه انسانهای بی دفاع شود. (4)

صابر گوشه ای ایستاد و شمع جانش را روشن کرد. نوری در تاریکی پدید آمد. شعله جانش چهره زشت بیداد را نمایان ساخت. استبداد به هراس افتاد.
دستی از آسمان به سوی زمین دراز شد و او را به بالا کشید. خدا دستی بر شانه اش زد و گفت: پهلوان، بیداد را در میدان نبرد خوار کردی، دیر نباشد که پهلوانان دیگر پشتش را به خاک زنند.

وقتی تمام این صحنه ها از برابر چشمانم محو شد، به خود آمدم. خبر به زمین رسیده بود: صابر ایستاده مرد. او میخواست نشان دهد که با دست خالی و در اسارت هم میتوان کاری کرد و تسلیم نشد.

انگار او تنها کسی بود که به جای ناله، برای مرگ هاله کاری کرد.



پی نوشت:
1- این ترکیب را هدی صابر در آخرین نامه هایش بکار برده بود.
2- طبق نوشته رضا علیجانی یار و یاور صابر: "مدتی پیش هم هدی میخواست اعتصاب کند. مهندس سحابی گفت بگویید نکند. من هدی را میشناسم میرود تا آخر خط . آنها هم رسیدگی نمیکنند و هدی خواهد مرد."
3- این شعر سروده رضا رضایی است و هدی صابر در آغاز بخشی از کتاب سه هم پیمان عشق آنرا آورده است.
4- این جملات با نقل به مضمون ذکر شده است. متن اصلی اعلام اعتصاب غذا در لینک زیر موجود است
http://www.sahamnews.net/1390/03/39181/

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

در سوگ هاله سحابی، شهید راه عدم خشونت

یک روز پیش از شهادت هاله سحابی، با او تماس گرفتم برای عرض تسلیت درگذشت مهندس سحابی...نمیدانم چه بر دلم افتاد که در میانه صحبت تصمیم گرفتم صدایش را ضبط کنم...از او درباره مشکلات برگزاری مراسم تدفین مهندس پرسیدم. او اینقدر خوش قلب بود که با وجود همه آزار و پیمان شکنی های مقامات امنیتی برای برگزاری مراسم، باز هم امید داشت که سنگ اندازیها با گفتگو حل شود!...وقتی از او پرسیدم که آیا کاری از دست من برمی آید، مهربانانه گفت به دوستان این پیغام را برسان که پدر همیشه میگفت جنبش ملت ایران نیازی به سر ندارد چراکه همه در آن سر هستند. او سپس مکثی کرد و ادامه داد: فقط در راه مبارزه، جوانان خشم خود را کنترل کنند چرا که مطمئنا مظلومیت مردم ایران پیروز خواهد شد...او فردای آن مکالمه به مظلومانه ترین شکل به شهادت رسید تا که شهید جاوید دیگری باشد در راه مبارزات مدنی مردم ایران...باورم نیست که صدای فرشته صلح جویی و مداراگری برای همیشه خاموش شد...روحش شاد و راهش پر رهرو

عمار ملکی – تاریخ ضبط صدا 10 خرداد 1390 ساعت 13:10

بهار بی عزّت

"این چه رازیست که هربار بهار، با عزای دل ما می آید؟"

عصر روزهای چهارشنبه یک هفته در میان به زیرزمین حسینیه ارشاد میرفتیم. کلاسهای هدی صابر بود درباره هفت فراز از تاریخ معاصر ایران. مهندس سحابی هم جلسات را می آمد و در انتهای سالن در گوشه ای مینشست. صابر جلسات را با رخصت گرفتن از بزرگان حاضر در جلسه (مهندس سحابی، دکتر ملکی و بعضی وقتها آقای شاه حسینی) شروع میکرد. گهگاه جلسات با سخنان و ذکر خاطرات مهندس آغاز میشد. جمعی در حدود پنجاه تا هفتاد نفر می آمدند. حضور مهندس سحابی و دیگر بزرگان در آنجا حس خوبی به جوان ها میداد. یادم می آید که کهولت سن و ضعف جسمی مهندس باعث میشد که گاهی سر بر روی عصا بگذارد و برای دقایقی چشمهایش را ببندد تا خستگی اش فرونشیند. هر بار که این صحنه را میدیدم، احساس غم و شادی عجیبی میکردم. غمگین از اینکه چرا بعد از این همه سال مبارزه و تلاش هنوز به مقصد نرسیده ایم و شاید هنوز باید منتظر فرازها و فرودهای دیگری در تاریخمان باشیم و شادمان از اینکه این سعادت را داشته ام که محضر این بزرگان را درک کنم.
زمستان سال 87، چند ماه بعد از اینکه برای ادامه تحصیل به خارج از کشور آمدم، فرصتی دست داد که بتوانم دیدار کوتاهی از ایران داشته باشم. یادم است که در چند هفته ای که در ایران بودم، این جلسات را دوباره میرفتم. در یکی از این جلسات مهندس سحابی هم آمده بود. برای عرض ادب و احترام نزد ایشان رفتم. بعد از احوالپرسی به من گفت که "کتاب نافرمانی مدنی ات را خواندم. کار ارزشمندی بود و برای آینده مفید است." شنیدن نظر ایشان برایم بسیار افتخارآفرین و امیدبخش بود. دریغ و صد افسوس که آن دیدار، آخرین دیدارم با مهندس بود.

* * *

مهندس عزت الله سحابی شخصیتی دوست داشتنی داشت؛ صادق و صمیمی. اگر حتی کسی با نظرات و تحلیلهای سیاسی او همدل و همراه نبود، اما در دلسوزی و دردمندی و ایران دوستی اش تردیدی نمیکرد. او بیش از پنجاه سال بود که همواره دغدغه فردای ایران را داشت. علاقه او به ایران و نگرانی اش از خطراتی که یکپارچگی آنرا تهدید میکند، آنقدر زیاد بود که حتی باعث میشد بعضی ها احساس کنند که وسواس وی درباره این مساله کمی بیش از حد است. مهندس بر این باور بود که مشکل گره کور سیاست، اقتصاد و توسعه ایران، استبداد است و باور داشت که با نصیحت و ارشاد و مسالمت جویی، شاید بتوان تمامیت خواهان و اقتدارگرایان را در جمهوری اسلامی بر سر عقل آورد.

او را بعنوان بزرگ فعالان ملی-مذهبی میشناختند. جمع فعالان ملی-مذهبی مبارزان بزرگی از پیر و جوان را شامل میشد. این جمع اگر چه درون خود دارای نظرات و دیدگاههای گوناگون و حتی متضادی بود، اما آزادی و نجات ایران، بزرگترین دغدغه و اولین اولویتش بود. درباره مشکلات سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران، از صریح ترین تا رقیق ترین انتقاداتی که به شکل مدنی و مسالمت جویانه توسط اعضای آن ابراز میشد، هیچ یک توسط حاکمیت تحمل نگردید. اسفند سال 79 تمامی آنها به جرم براندازی قانونی گرفتار سلولهای انفرادی شدند. در دو سال گذشته هم افرادی از شورای ملی-مذهبی که فعالانه در سالهای اخیر و بخصوص پس از حوادث کودتای انتخاباتی به موضعگیری پرداختند، با زندان و فشار مواجه شدند. از نزدیکترین شاگردان مهندس سحابی، تقی رحمانی و هدی صابر به زندان افتادند و رضا علیجانی هم مجبور به هجرت شد. از دیگر افراد سرشناس جریان ملی-مذهبی، احمد زیدآبادی نزدیک به سه سال است که اجازه تنفس در بیرون از دیوارهای زندان را نداشته است. مرتضی کاظمیان، جوانترین فعال ملی-مذهبی بعد از تحمل ماهها زندان از ایران هجرت کرد. از میان ملی مذهبی های همنسل و همرزم با مهندس سحابی، محمد ملکی را ماهها به اسارت بردند و با جسمی بیمار و رنجور او را به مرخصی فرستادند. علیرضا رجایی، دیگر عضو شورای فعالان ملی- مذهبی نیز هفته هاست که اسیر دست زندانبانان است. دیگر اعضای ملی- مذهبی از جمله خود مهندس سحابی نیز در این مدت به دادگاه انقلاب احضار شده و تهدید شدند تا که آنها را به سکوت وادار کنند.
مهندس سحابی بعنوان کهنسالترین عضو و نماد این مجموعه، از آنچه میگذشت رنج می برد و هر چه نسبت به عواقب این رفتارهای ستمگرانه هشدار میداد، گوش تمامیت خواهان کمتر میشنید. در ماههای اخیر برای اینکه او را بیش از پیش مورد آزار و تحت فشار قرار دهند، دخترش هاله سحابی که همانند پدر شخصیتی صادق، آرام و صلح جو دارد را به جرم حق گویی زندانی کردند. گناه هاله سحابی این بود که در روز تنفیذ رییس دولت بر روی تکه مقوایی نوشته بود: " شاه صدای مردم را دیر شنید".

رفتن مهندس سحابی برای مبارزان راه آزادی و عدالت در ایران و دوست داران صداقت و آزادگی دردناک است. او اگر چه دیندار بود، اما قلبا و عملا تنها ایران را محور اتحاد ایرانیان میدانست. او در این آرزو بود که شاید با زبان قانون، بتوان جمهوری اسلامی را اصلاح کرد. کسانیکه از نسل دانشجویان دوران حمله به کوی دانشگاه بودند، بیاد می آورند که چگونه مهندس سحابی توانست دانشجویان خشمگین و معترض را راضی به آرامش کند تا که شاید حاکمیت بر سر عقل بیاید.
فقدان او را بیش از پیروانش باید کسانی به سوگ بنشینند که هشدارهای او را نادیده گرفتند و او را در سنین کهنسالی مورد آزار و شکنجه قرار دادند غافل از اینکه امثال سحابی شاید آخرین مخالفانی بوده باشند که نظام با آنها خصومت می ورزد، اما آنها هنوز خود را ملتزم به جمهوری اسلامی میدانند تا شاید بتوان آنرا از راههای قانونی اصلاح کرد.

نام سحابی ها در تاریخ معاصر ایران جاودانه است. خاندانی که تا امروز سه نسلش برای ایران درد و رنج زندان و محرومیت را تحمل کرده است و مبارزان بسیاری را تربیت کرده است. وقتی مبارز اولین نسل خانواده سحابی – دکتر یدالله سحابی – در بستر بیماری بود، چشم انتظار دیدار با پسرش، عزت الله سحابی بود که بیگناه در زندان جمهوری اسلامی بسر میبرد. وقتی پسر را بیرون آوردند که پدر دیگر یارای چشم گشودن به جهان را نداشت و با اندوه رنج فرزندش این جهان را ترک گفت. در این هفته ها که عزت الله سحابی در بستر بیماری بود، چشم انتظار دیدار دخترش ماند که در زندان جمهوری اسلامی اسیر بود. اینبار هم فرزند را زمانی مجال حضور بر بالین پدر دادند که دیگر مهندس یارای چشم گشودن نداشت و پدر بدون دیدار فرزند بیگناهش دیده بر هم نهاد. امروز در آسمانها پدر و پسر دوباره یکدیگر را در آغوش گرفتند. داستان تکرار جفا در سرزمینی که بنام خدا بر آن حکمرانی میکنند، اشک در چشمان خدا هم نشانده است.

مهندس سحابی با عزت زندگی کرد و با عزت از این جهان چشم فروبست. او سال قبل در چنین روزهایی از ستمی که بر دختران و پسران ایران زمین میرود به فغان آمد و رنجنامه ای نوشت. او در آخرین جمله رنجنامه اش به پروردگارش نوشت: "ای خدای بزرگ، ای تغییر دهنده قلبها و فکرها، یا حال و روز ما را دگرگون کن یا مرگ مرا برسان".
خداوندا؛ کاش که دعای اول مهندس پیرمان را اجابت میکردی.