۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

تنهایی...شعری از مجموعه اشعار محمد ملکی که وصف حال امروز اوست

«تنهایی»

به آنها که تنهایی را میشناسند



چه غریبانه
در این باغ پر از لای و لجن
میکشد رنج درختِ تنها
* * *
پیچک پیر که پیچیده به افرای بلند
پنجه ها کرده فرو
جای جای تن او
همه ی روزنه ها را بسته
که تنفس شده سخت
چشم‎بندی از برگ
زده بر چشمانش
تا درختان دگر را نتواند دیدن
و چنان ساخته با شاخک خویش
میله ها بر دهنش
که فقط ناله برون آید از آن
تا درختان دگر را نتواند گفتن
میکشد رنج درخت تنها
و در این باغ پر از لای و لجن
گر چه تنهاست
ولی پابرجاست

محمد ملکی «یاسر»

از مجموعه «پرواز در قفس»*


* کتاب پرواز در قفس مجموعه اشعار دکتر محمد ملکی است که در ايران اجازه انتشار نیافته است. در مقدمه این کتاب آمده است:
"به مجموعه پرواز در قفس نمیتوانم گفت نظم است یا نثر یا هر دو و یا هیچ کدام. نمیدانم تنها میدانم فریادی است که سطر سطرش با خون نبشته شده و از عشق و جنون برآمده، مگر این دو همراه دیرین سرها و آبروها برباد نداده‎اند تا به تاریخ و زندگی معنی بخشند؟...
آنچه در این مجموعه آمده، صفحات محدودی از یک کتاب تاریخ است که در تیرماه سال 60 در زندان اوین متولد شد و امروز پس از گذشت دو دهه و عبور از نشیب و فرازهای بسیار می‎خواهد گوشه ای از سالهای پر حادثه ای را واگو نماید که عبرت آموز است و ماندگار، و با این اعتقاد که اگر خالق هستی به قلم و آنچه از آن می‎تراود سوگند یاد می‎کند به آن آثار قلمی نظر دارد که بازگو کننده درد و رنجی است که بر بندگانش وارد می‎آید چه اگر قلم و آنچه مینگارد را کاری جز این باشد سزاوار نفرین است نه سوگند."
همچنین از محمد ملکی پیشتر مجموعه شعر «پيامبر آگاهي» كه به سبك مثنوي و داستان زندگي پيامبر اسلام است و «قصه بود و نبود» كه داستان مبارزه مردم فلسطين و انتفاضه براي كودكان به صورت شعر مي باشد، منتشر شده است.

در این وبلاگ گهگاه بعضی از شعرهای پدر را انتشار میدهم. به امید سلامتی و رهایی اش

۱ نظر:

  1. آیا نه، یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟
    من تنها فریاد زدم نه،
    من از فرو رفتن تن زدم.
    صدایی بودم من، شکلی میان اشکال،
    و معنایی یافتم.
    من بودم،
    و شدم.
    نه از آن گونه که غنچه ای گلی یا ریشه ای که جوانه ای یا یکی دانه که جنگلی.
    راست بدانگونه که عامی مردی، شهیدی،
    تا آسمان بر او نماز برد.
    من بینوا بندگکی سر براه نبودم و راه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود.
    مرا دیگر گونه خدایی می بایست،
    شایسته آفرینه ای که نواله ناگزیر را گردن کج نمی کند.
    ... و خدایی دیگر گونه آفریدم.

    پاسخحذف