۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

تقدیم به معلم و شاعر آزاده، فرزاد کمانگر

فرزاد و فریدون

معلم درس از شهنامه میداد
به شاگردان پر احساس و باهوش
براشان قصه ضحاک را گفت
که شیطان بوسه ای بر شانه اش داد
از آن بوسه، برآمد مار بر دوش

یکی شاگرد کوچک گفت: "استاد
بگو زان پس چه بر ضحاک افتاد"
معلم با نوازش بر سرش گفت:
"بدستورش جوانان را گرفتند
از آن با مغزهای خوش تفکر
بکشتند و به خورد مار دادند"

"آقا ضحاک مرده یا هنوز هست؟"
بناگه کودکی لرزید و پرسید:
"آخه "احسان" ما را برده مامور
بابام میگه که مغزش خیلی پر بود
مبادا که غذای مار گردید"

معلم در کلاس درس چرخید
درون چشم او اشکی رها شد
"فریدون" را نگاهی کرد با غم
هراس کودک معصوم را دید
صدای دنگ دنگ زنگ تفریح
ز پاسخ دادن، او را کرد راحت
به تلخی خنده ای زد، گفت: پاشید

* * *

دگر اما نیامد آن معلم
سر درس و کلاسش بعد از آنروز
معلم را به زندان برده بودند
برای مغز پر، یک قلب پر سوز

فرستاد آن معلم نامه ای را
که ای شاگرد نازم، ای امیدم
نشد پایان برم من درس ضحاک
ولی باید بدانی آخرش را
که روزی از میان آن جوانان
فریدونی برآید، مرد بی باک
بپا خیزد، برزمد با پلیدی
کند این خاک از جور و ستم پاک


عمار ملکی
19 اردیبهشت 1389

۱ نظر: