۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

بهار آمده...

سال قبل با خبر بد مرگ یک جوان وبلاگ نویس معترض در زندان پایان یافت که بهانه تولد این وبلاگ شد با عنوان آغازین: من نگرانم...از قدیم حکایتی اسطوره ای را شنیده بودیم که هر سال با هر چیزی که آغاز شود با همان ادامه می یابد و شاید از اینرو بود که سالی تلخ و پر حادثه را پشت سر گذاشتیم که جوانان زیادی بخاطر اعتراض پرپر شدند اما یقینا تلف نشدند.
در اولین مطلب این وبلاگ نوشته بودم:
"سکوت هرگز مانع مرگ نشده است و اعتراض نيز هميشه باعث مرگ نبوده است. اما اعتراض، همواره مانع مرگ افراد بيشتری بوده است.
ماندلا اگر سکوت مي‎کرد، شايد امروز نه خودش زنده بود و نه ملتش. لوتر کينگ هم همينطور. لوترکينگ اگر چه بخاطر اعتراضش کشته شد، اما باعث زنده ماندن ملتي گرديد."

امید امسال که با بالندگی یک جنبش اعتراضی مردمی به پایان میرسد شاهد رشد فرهنگ اعتراض و حق خواهی و به ثمر رسیدن حرکت و تلاش برای تغییر و تحول باشیم.
این روزها که سالی نو را آغاز میکنیم، شهیدان زیادی در میان ما نیستند و عزیزان بسیاری هنوز به بند هستند و از حضور در کنار عزیزانشان محروم.
سروده زیر را تقدیم میکنم به ندا و سهراب و اشکان و مصطفی و ترانه و دهها شهید دیگر و همچنین به عزیزان دربند احمد زیدآبادی، مجید توکلی، میلاد اسدی، بهاره هدایت، عیسی سحرخیز، منصور اصانلو، فرزاد، شیوا، کوهیار، امید، علی و صدها اسیر نامدار و گمنام دیگر

"بهار آمده
از سيم خاردار گذشته"
دريغ که مانده هنوز
نسيم و سبزه و سنبل
اسير دست زمستان و سردي و سوز

شکوفه سر زده بر شاخه هاي نهال
زمين
پر شده از لاله هاي سرخ و سپيد
دوباره شب شده کوتاه
چه خوب
قد کشيده جايش روز

رسيده فصل بهار
بي حضور آنهمه يار
ميکشد از دل، آه!
چقدر گل پر پر ديده در ميانه راه

اگرچه خسته شد اما
صبور مانده هنوز
اميد، موج ميزند درون نگاه
که کهنگي فرو پاشد و رسد نوروز



با آرزوي سالي سبز پر از پيروزي، شادماني و رهايي
نوروزتان مبارک و بهارتان برقرار

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

اینبار برای تو مینویسم مادر



یادم می آید زمستان سخت بیست و پنج سال پیش را. در آنروزهایی که چهار فرزند قد و نیم قد را در آغوش داشتی و مردی را در زندان. همسرت را بخاطر مخالفت با بستن دانشگاهها گرفته بودند و متهمش کرده بودند به ضدیت با انقلاب. آن روزها آدمهایی مثل ما طرد شده بودند و هنوز بسیاری از مردم فکر میکردند که هر که سخن مخالفی زده، باید صدایش خاموش شود و بسیاری برای اعدام عزیزمان نذر و نیاز میکردند...حتی از فامیلهای درجه اول. و تو جانانه ایستادی و مقاومت کردی. چه کسی میداند این داستان را که وقتی بعد از یک سال بیخبری از پدر، با او ملاقاتی داشتی و فهمیدی که آن روزها او را سخت شکنجه میکردند تا مصاحبه کند، به او گفته بودی که اگر خواستند اعدامت کنند هم مصاحبه نکن. و از اینرو آرزوی شکستن استادی که معلم و الگوی بسیاری از زندانیان بود، برآورده نشد و این چه گران آمد برای زندانبان بیرحم اوین.
و تحمل آنهمه شکنجه را که پدر کشید، از توانی بود که کلام تو به او بخشید. آری همان دلیل ایستادگی اش شد و سربلندی هماره اش. در همان روزها بود که در زندان برایت سرود:
اگر "هاجر" گونه "زینب" وار
آیه های صبر و استقامت
بر من تلاوت نکرده بودی
از انبوهی اندوه
مرده بودم

اگر جسم و جان بیمارم را
با انذارهایت شفا نداده بودی
از عفونت تسلیم
مرده بودم

و زمان گذشت و زمانیکه دیگر کودکانت، جوان و نوجوان شده بودند، مرد زندگی ات را خسته و فسرده به خانه فرستادند. در آن سالها کسی نمیداند که بر تو چه گذشت. سالهایی که درد تنهایی و تنگدستی و نامردمی ها را بدوش کشیدی و در کنار آنها، بیماری لاعلاج کودکت را نیز از پدر دربندش پنهان نگه میداشتی تا که بر شکنجه های جسمی اش نیفزایی. یادم هست در آنروزها که کج کج راه میرفتم و پزشکان همگی هم نظر بودند که باید پایم را قطع کنند، تو استوار یادم میدادی که در هنگامه ملاقات حضوری با پدر، چگونه پایم را صاف بگذارم تا که او متوجه این درد بی درمان نگردد. و معجزه عجب چیز ملموسی بود برای من و تو. یادم است که بر دیوار خانه، کاغذی بود با عکس مردی خنده رو. بر روی آن نوشته شده بود که "اگر تنها ترین تنها ها شوم، باز هم خدا هست" و ایمان به همین سخن بود که تنهایی را بر ما آسان کرد و ایستادگی مان بخشید. آن پا هم با لجاجت تو هرگز قطع نشد و خود از ایمان و مقاومتت خجل گشت و کجی اش را راست نمود.
زمان گذشت و ما بچه ها بزرگ شدیم. پدر هم پیر و بیمارتر شد اما او نیز بر آرمانش ایستاد. کمرش را خم کردند اما سرش را بلندتر برافراشت. حقیقت را فدای مصلحت نکرد و از دردی که بر مردمان رفت گفت و بر سکوت بزرگان در آن سالها تاخت و دار بر دوش، جویای آزادی، برابری و عرفان شد.

سالها گذشت و بار دیگر پدر و دیگر یارانش را به بند کردند و تو همپای زنان جوانی شدی که همسرانشان را به اسارت برده بودند. اما اینبار تو تنها همسر پیرمردی زندانی و مادر ما نبودی که راهنمای همسران جوانی بودی که رسم ناجوانمردانه زندانبانان را نمیدانستند و بازی نامردان را ندیده بودند. یادم است که تو روحیه شان میدادی و در جایی که حرمتشان را ماموری میشکست، فریادت بود که در دفاع از آنها برمیخواست و مصلحت اندیشی ازعقوبت قدرت بدستان نمیکردی.

دوباره زمان گذشت و زمانه عوض نشد و نوبت عاشقی رسید و دگربار پدر به بند کردند و اینبار از بستر بیماری اش بردند. و تو هم دوباره ایستادی و سکوت نکردی و خطر را به جان فرسوده خود در دفاع جانانه از او خریدی و تهدیدها را وقعی ننهادی و ما را به صبر فرا خواندی. تو اگر چه دیگر جوان نبودی اما از امید و شور ایستادگی ات کم نشده بود. اینبار مردم هم از جنس دیگری بودند و یاریگری و همدلی شان همراهمان بود و روشنگری شجاعانه ات را میستودند و "غیر حرفه ای ها" از سخنانت امید و شور میگرفتند تا از حق عزیزان خود دفاع کنند.
امروز پس از ماهها بار دیگر پدر خسته تر از همیشه به خانه بازگشت. مادرم، میدانم که حق همسران زندانیان که درد مضاعف را بدوش میکشند شاید هرگز ادا نشود، اما خواستم تا در سطوری شهادت داده باشم که همگان رنج و استقامت تو و دیگر همسران را اینبار دیده اند و به احترامتان کلاه از سر برداشته اند و به ایستادگی و مقاومتتان درود میفرستند. جسم و جانتان سلامت و سایه وجودتان برقرار.