با نام رفیق اول و آخر، جان جهان (1)
هدی صابر از آنها نبود که وقتی فاجعه و بیداد را می دید، از بداخلاقی ها بنالد و تنها اخم بر چهره کشد. او همواره دغدغه اش این بود که باید کاری کرد. اهل عمل بود و تلاش و حرکت. او یک چریک مدنی بود. دردمند بود و در حال تکاپو. مثل ما نبود که نشسته ایم و دل خوش کرده ایم که در فضای مجازی فریاد میزنیم.
او وقتی شنید که با هاله چه کردند، وقتی فهمید که رذالت و وقاحت در سرزمینمان به حدی رسیده که رحم بر دختر نازنین عزت ایران نمیکنند و هاله را در سوگ پدر به قتل میرسانند، برخواست. و چه برخواستنی.
گفت اینگونه نمیشود. قرار نیست که ما فقط ناله کنیم. بقول شریعتی قرنها نالیدن بس است. نالیدن فرزندان ماکیاولی را گستاخ میکند. او میخواست نشان دهد که میتوان هنوز حماسه ساز بود.
وقتی ایستاد به آسمان نظری انداخت. مهندس سحابی را دید و لحظاتی با او نجوا کرد. گفت: مهندس دیگر نگو اعتصاب نکن (2). وقاحت و شقاوت را به انتها رسانده اند. دیدی با هاله ات چه کردند. او که گناهی نداشت، تنها عکست را به سوگواری بر سینه گرفته بود. حرمت تشییع پیکرت را هم نگه نداشتند. مهندس، دیگر دعوتم به خودداری نکن. بگذار که این بار نه با سلاح قلم که با سلاح جانم در برابرشان بایستم. ما اهل خشونت نیستیم اما باید در برابر ظلمشان ایستاد. اینها تصورشان شده که عدم خشونت ما به معنی بی غیرتیمان است. بگذار تا نگذاریم رسم پهلوانی به فراموشی سپرده شود.
صابر سرش را دوباره بلند کرد و نگاهی به آسمان انداخت. در گوشه چشم مهندس اشک نشسته بود. مهندس با صدایی آرام گفت: هدی، میترسم که آن سرزمین نفرین شده تو را از دست بدهد. صابر گفت: وقتی تختی پرکشید، من هشت ساله بودم. زمانیکه حنیف شهید شد، من سیزده ساله بودم. اما آنها تا امروز معلمم بودند. من آنچه در توان داشتم کردم و قرار نیست که مرگ پایان راهمان باشد.
"صحبت از رفتن و رفتن ها نیست
...صحبت آن است که خاکستر تو
تخم رزم آور دیگر باشد" (3)
سکوتی درگرفت. صابر بار دیگر رو به آسمان کرد. ناگهان دید همه آنها که عمری دلداده منش و بینش و راهشان بود، حاضرند. مصدق بزرگ، تختی پهلوان، حنیف نژاد شهید، شریعتی دردمند، طالقانی پدر، بازرگان رنج کشیده و سحابی های صبور به نظاره اش ایستاده اند. تمامی استادان مدرسه عشق جمع بودند و انگار قرار بود که بهترین شاگرد مکتب پهلوانی به داخل گود رود. صابر متحیر و مشتاق از آنچه میدید، دست ارادت بر سینه نهاد و سر به پایین انداخت و گفت: با رخصت از تمامی بزرگان.
او به سلولش برگشت. قلم برداشت و گاندی وار خطاب به جائران و مردمان و هم بندان نوشت: در اعتراض به فاجعه شهادت هاله سحابی و با الهام از قانون تحمل رنج، اعتصاب غذا میکنم تا این اقدام شاید مانع از تکرار این بیدادگری ها علیه انسانهای بی دفاع شود. (4)
صابر گوشه ای ایستاد و شمع جانش را روشن کرد. نوری در تاریکی پدید آمد. شعله جانش چهره زشت بیداد را نمایان ساخت. استبداد به هراس افتاد.
دستی از آسمان به سوی زمین دراز شد و او را به بالا کشید. خدا دستی بر شانه اش زد و گفت: پهلوان، بیداد را در میدان نبرد خوار کردی، دیر نباشد که پهلوانان دیگر پشتش را به خاک زنند.
وقتی تمام این صحنه ها از برابر چشمانم محو شد، به خود آمدم. خبر به زمین رسیده بود: صابر ایستاده مرد. او میخواست نشان دهد که با دست خالی و در اسارت هم میتوان کاری کرد و تسلیم نشد.
انگار او تنها کسی بود که به جای ناله، برای مرگ هاله کاری کرد.
پی نوشت:
1- این ترکیب را هدی صابر در آخرین نامه هایش بکار برده بود.
2- طبق نوشته رضا علیجانی یار و یاور صابر: "مدتی پیش هم هدی میخواست اعتصاب کند. مهندس سحابی گفت بگویید نکند. من هدی را میشناسم میرود تا آخر خط . آنها هم رسیدگی نمیکنند و هدی خواهد مرد."
3- این شعر سروده رضا رضایی است و هدی صابر در آغاز بخشی از کتاب سه هم پیمان عشق آنرا آورده است.
4- این جملات با نقل به مضمون ذکر شده است. متن اصلی اعلام اعتصاب غذا در لینک زیر موجود است
http://www.sahamnews.net/1390/03/39181/
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر